#پل_های_شکسته_پارت_76
-مژده خانم به خدای احد و واحد ما حرفی در این مورد جلوی این بچه نزدیم. صحبت من و سحر چیز دیگه ای بود و این بچه از جانب خودش حرف زد.
بغض شدیدم باعث شده بود سرم رو پایین بندازم. سحر دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت:
-دیشب رضا (شوهرش) گفت که پولی چیزی لازم نیست برای مخارج عزا؟ منم گفتم خدا رو شکر برادرم دست و بالش خالی نبود و تا الان از پول خودش خرج کردیم و هنوز کلی مال و اموال داره! من نمی دونم این مغز بچه ها تا کجاها پیش میره!
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-عیبی نداره عزیزم. بالاخره بچه اس. خودم هم یه دونه مشابهشو دارم.
و بعد از خوردن چای بلند شدم و خداحافظی کردم. ناگفته نماند که اشرف خانم تا دم رفتن همچنان گریه می کرد و خودش رو نفرین می کرد که «خاک بر سر من که دست به مال بچه ام بزنم»!!!
وقتی رسیدم خونه ی دایی، با دیدن دایی که با زیر شلواری به استقبالم اومده بود غمهام یادم رفت و با خنده گفتم:
-قبل تر بهم احترام می ذاشتین اولش حداقل خوشتیپ می اومدین جلوی در!
با لبخند سردرگمی گفت:
-اگر مسخره ام نمی کنی … موندم چی بپوشم!
صورتش رو اشاره کردم و گفتم:
-صورتتونو اصلاح نمی کنین؟!
اخمی کرد و گفت:
-دیگه چی؟! داره واسه عرض تسلیت میاد ها!
ابروهامو بالا بردم و گفتم:
-راست می گین …. خب پس با این حساب جز لباس مشکی چیز دیگه ای هم نباید بپوشین!
با هم به سمت کمد لباس هاش رفتیم. گفت:
-پیراهن که آره. شلوار چی بپوشم؟
کت و شلوار طوسی براقش رو از بین لباس ها بیرون کشیدم و گفتم:
-شلوار این خوبه. سنگین هم هست.
و با لبخند به بقیه ی لباس هاش نگاه کردم. خب … همه سنگین بودن!
سرش رو تکون داد و در حالی که از اتاق خارج می شد گفت:
-من میرم دوش بگیرم، تا تو چای رو دم کنی من هم بیرون اومدم.
با لبخند به رفتنش نگاه کردم. از سمت دایی که اگر شک داشتم الان مطمئنم شدم علاقه ای وسط هست، باید منتظر خانم کبودوند شد. مانتوم رو درآوردم و تاپی که زیر پوشیده بودم رو با بلوزی که توی کیفم گذاشته بودم تعویض کردم. وقت واسه آرایش کردن داشتم، به سمت آشپزخونه رفتم تا چای رو دم کنم.
وقتی به اتاق برگشتم لوازم آرایشم رو از کیفم درآوردم، ولی به دلیل نامرتب بودن ابروهام اصلا نمی شد آرایش کرد، پس به یه آرایش خیلی مختصر یه چیزی تو مایه های وقتی که میرم سر کار رضایت دادم و همزمان با خروج دایی از حموم از اتاق خارج شدم.
romangram.com | @romangram_com