#پل_های_شکسته_پارت_75

-باشه عزیزم. به امین میگم بعد بیا بگیر.

سحر که متوجه شد من واقعا حال و حوصله ندارم رو به سینا گفت:

-مامان! زشته عزیزم. بابا خودش قول داده یه کم بزرگتر بشی برات می خره.

پاشو به زمین کوبید و گفت:

-بابا همش دروغ می گه.

بعد رو به اشرف خانم گفت:

-مادرجون تو برام می خری؟

اشرف خانم لبخندی زد و به شوخی گفت:

-پولم کجا بود مادر؟!

یهو خیلی جدی گفت:

-خب ارث دایی سهراب رو از زندایی بگیرین برای من کفش بخرین.

مثل یخ وا رفتم! سحر با پشت دست زد به دهن سینا و جیغ بچه رو در آورد. اشرف خانم با ناراحتی به سحر نگاه کرد و گفت:

-این بچه چی میگه؟!

سیما بلند شد و برادرش رو به حیاط برد. شوهر سحر با خنده گفت:

-بچه اس دیگه! شما به دل نگیرین.

لبخند بی جونی زدم و نگفتم که «تا بزرگتر ها چیزی نگن بچه ها توی این مسائل حرفی نمیارن!» رو به اشرف خانم گفتم:

-حرف حق رو باید از بچه شنید.

اشرف خانم ابروهاشو تو هم برد و گفت:

-بچه غلط کرده که بخواد تو اینطور چیزا دخالت کنه!

و با چشم غره ای به سحر و شوهرش رو به من گفت:

-تربیت بچه از خودش عزیزتره! هنوز کفن بچه ام خشک نشده بخوام …

دسته روسریشو جلوی صورتش گرفت و باز زد زیر گریه. بغضم چنگ شده بود و گلومو فشار می داد. واسه یه لحظه واقعا حس کردم که اونجا اضافی ام. خودم رو گذاشتم بیرون از جسمم و به این قضیه نگاه کردم و هزار و یک جور قضاوت تلخ نسبت به حضورم توی این خونه توی ذهنم گذشت. با صدایی که همه ی سعیم رو می کردم که نلرزه گفتم:

-اشرف خانم من واقعا سهراب رو دوست داشتم و کنارش احساس امنیت می کردم. سهراب برای من یه پشتوانه ی محکم بود که هیچ وقت گذشته ام رو به سرم نکوبید.

گریه اش بیشتر شد و زیر لب قربون صدقه ی پسرش رفت و من با صدایی که دورگه می شد ادامه دادم:

-خدا منو نبخشه اگر ذره ای به مال سهراب چشم داشته باشم! هر موقع خواستین در مورد اموالش تصمیمی بگیرین بگید خونه رو خالی کنم.

شوهر سحر مداخله کرد:

romangram.com | @romangram_com