#پل_های_شکسته_پارت_74
-چند تا اعتراف مهم توی زندگیم هست که می خوام جلوی همه شما به زبون بیارم. من ترم اول دل یکی از همکلاسی هامو شکستم. سر یه شوخی مسخره و اون موقع فکر نمی کردم که زشتی کارم تا چه حدی ممکنه باشه.
استاد با خنده گفت:
-احسنت!
فرامرز به روی خودش نیاورد و گفت:
-می دونم هر چقدر هم عذرخواهی کنم نمی تونم زشتی کارم رو بپوشونم. گاهی اوقات عمق خرابکاری خیلی بیشتر از ظاهرشه.
از شدت خنده ردیف صندلی های به هم چسبیده مون تکون می خورد. مازیار از ته کلاس گفت:
-تکبیر.
فرامرز چشم غره ای به مازیار رفت و مثل بچه های لوس رو به استاد گفت:
-استاد نمی ذارن من حرف بزنم!
استاد لبهاشو به هم فشار داد و گفت:
-فقط سریعتر، وقت چندانی نداریم.
فرامرز نفسش رو فوت کرد و دستش رو توی جیب شلوارش فرو برد و گفت:
-من می دونم هر کاری اصول خودش رو داره …. و فکر کنم همه می دونین من از چارچوب اصول و مقررات خارجم.
همه بله گفتند و فرامرز با خنده گفت:
-فقط بله ی یک نفرو امروز می خوام بشنوم.
و خیلی ناگهانی جلوی صندلی من زانو زد و دستش رو باز کرد. یه انگشتر ظریف بدون هیچ قاب و جعبه ای کف دستش بود، من با دهن باز به فرامرز و ژست خنده دارش نگاه می کردم و نگاهم کشیده می شد به فرق بیش از حد راست و م*س*تقیمش و بچه ها با هم یه اوی کشیده گفتن و استاد با کف دست به پیشونیش ضربه می زد و سرش رو به چپ و راست تکون می داد.
نفس عمیقی کشیدم و در حالی که هنوز لبخند روی لبم بود زیر لب زمزمه کردم:
-می تونم حدس بزنم که الان هم مثل همون موقع فقط می خوای غرورتو ترمیم کنی. می دونم که هنوز هم از آبروت نمی ترسی و برات مهم نیست که دیگران چطور در موردت فکر می کنن.
لبخندم از بین رفت و به قاب عکس بزرگ سهراب خیره شدم و با غمگین ترین لحن ممکن گفتم:
-خدایا دلم دیگه جایی واسه زخم خوردن و شکستن نداره. خودت کمکم کن.
برای اینکه ذهنم رو از گذشته ام دور کنم بلند شدم و برای خودم نیمرو درست کردم و بعد هم دوش گرفتم. امشب اولین باری بود که قرار بود خانم کبودوند رو ببینم، از واکنش های دایی اینطور برمیومد که حس هایی به این خانم داره. پس باید جلوش آراسته به نظر می اومدم. وقتی بیرون اومدم، بدون اینکه موهامو سشوار کنم به سمت کمد لباس ها رفتم، نباید رنگ جلفی انتخاب می کردم، در هر حال همسرم تازه فوت شده بود و این به دور از ادب بود. یه بلوز آستین سه ربع خاکستری مشکی برداشتم که جلوش سنگ دوزی شده بود به همراه شلوار کتان مشکی. صندل مشکیم رو هم برداشتم.
بلوز و صندل رو به همراه لوازم آرایشی مختصری داخل کیفم گذاشتم. یک ساعتی برای آرامش روح سهراب قرآن خوندم و بعد آماده شدم و به خونه ی اشرف خانم رفتم. خانواده ی سحر هم اونجا بودن. طبق معمول این دو هفته اولش با اشرف خانم گریه کردیم. بعد که آروم شد شروع کرد به صحبت در مورد سفارش سنگ قبر و قرآن خوانی پنجشنبه ی این هفته و مراسم ختمی که دوستای سهراب قرار بود بگیرن.
سینا پسر سحر یک نفس غر می زد که امین کجاست؟ دست خودم نبود ولی واقعا دلم می خواست بلند بشم و این بچه رو تا می خوره بزنم! لبخندی زدم و گفت:
-رفته پیش مامان بزرگش، تا یکی دو هفته ی دیگه میاد.
بعد گیر داد که پس من میام و کفش های اسکیتش رو می گیرم. خوبه می دونستن که امین چقدر روی وسایلش حساسه و هیچ کس هم به این بچه تذکر نمی داد ساکت باشه! لبخندی مصنوعی زدم و گفتم:
romangram.com | @romangram_com