#پل_های_شکسته_پارت_73

به صورتم آب زدم. گفت هیچکس مثل من به آرامش نمی رسوندش … لعنتی! هیچکس یعنی خیلی ها اومدن و رفتن و هیچکدوم مثل من نبودن … ک*ث*ا*ف*ت می خواست بگه اونجا تنها نبوده و خیلی ها تو زندگیش بودن. دوباره به صورتم آب زدم تا اشک هامو باور نکنم. آخر عشقی که یه روزی فکر می کردم با تموم شدنش می میرم به اینجا رسیده بود! لعنت به من … لعنت به فرامرز …





فصل نوزدهم:

دو ساعتی می شد که از مدرسه برگشته بودم و هنوز با لباس بیرون روی مبل نشسته بودم و هیچ تصمیمی برای سیر کردن شکمم نگرفته بودم، پنج دقیقه ی قبل دعوت دایی رو برای شام و دیدن خانم کبودوند قبول کرده بودم. تصمیم داشتم امروز نیم ساعت هم که شده به اشرف خانم سر بزنم، باید به پیمان زنگ می زدم و آمار شیطنت های امین رو می گرفتم، تمام فکرم هم از رفتار مزخرف فرامرز و اون نزدیکی خارج از حدش پر شده بود.

یاد ده سال قبل افتادم، وقتی فرامرز من رو توی خونه ی مجردیش جلوی دوستاش خرد کرد و گفت که سرم شرط بسته، با خودم عهد کردم که پسری رو وارد زندگیم نکنم، و وقتی بعد از یه مدت کوتاه غیبت به دانشگاه برگشتم اولین کارم بی محلی به فرامرز و دار و دسته اش بود.

یادمه بعد از چند روز بی محلی به فرامرز وقتی یکی از بچه های ترم بالایی که دوست پسر یکی از دخترای خوابگاه بود جلومو گرفت تا سراغ دوست دخترشو بگیره، سر یه مساله ای که درست یادم نیست ولی فکر کنم در مورد گیرهای خوابگاه بود تیکه ای انداخت که نتونستم خودمو کنترل کنم و من هم چند تا شوخی و تیکه انداختم. دار و دسته ی فرامرز که پولدارشون خود فرامرز و یکی از رفیقاش بودن سر سه راهی مسیر ساختمون فنی و علوم انسانی ایستاده بودن و خیلی ناشیانه همه به ما دو نفر که با هم شوخی می کردیم نگاه می کردن. همون آشغال هایی که اونروز کذایی توی خونه فرامرز بودن و برام خندیدن.

همون روز فهمیدم که فرامرز از اینکه بی محلی ببینه بدش میاد، با اینکه اون منو پس زده بود و از خودش رونده بود! اما همچنان توقع داشت دنبالش برم. شاید توقع داشت که از عشقش خودکشی کنم!

اونقدر ضعیف النفس و خودخواه بود که حاضر بود قانونهای خودشو زیر پا بذاره تا دوباره توی دید باشه. اونقدر جذاب بودم و به سر و وضعم اهمیت می دادم که خیلی مورد توجه قرار بگیرم، مخصوصا که دانشجوی ممتازی بودم. و انگار این مساله برای فرامرز گرون تموم شده بود. فرامرز برای این دوباره به سمتم اومد تا به من ثابت کنه که هنوز برام جذابه! اما حاضرم قسم بخورم تا وقتی به علاقه اش ایمان نیاوردم دل به دلش ندادم؛

با یادآوری خواستگاری عجیب و غریبش لبخندی روی لبم نشست، سر آخرین جلسه نظم غیر روایی یک بودیم و استادمون از اون اهل عشق و حال هایی بود که کلاسمون به همه چیز شباهت داشت جز کلاس درس! فرامرز دستش رو بالا برد و گفت:

-استاد می تونم چند دقیقه وقت کلاسو بگیرم؟!

استاد که به شوخی های فرامرز علاقه داشت و مشخص بود یه آشنایی هم بین خانواده ها هست دست به سینه ایستاد و گفت:

-کلاس متعلق به شما!

فرامرز بلند شد و به ابتدای کلاس رفت. خوب به یاد دارم که اونروز یه تی شرت آستین بلند سفید تنش کرده بود با شلوار جین مشکی و موهاشو به شکل خنده داری از وسط فرق راست باز کرده بود و معلوم بود اونروز از روی عمد این کارو انجام داده تا همه چیزش خاص به نظر برسه!

من ردیف جلوی کلاس نشسته بودم، ترم دو بودیم و چهار-پنج ماهی می شد که دوباره با هم دوست شده بودیم ولی خب من به خاطر بیش از حد رعایت کردن حد و مرزهام دیوونه اش کرده بودم.

فرامرز بدون نگاه کردن به من سینه سپر کرد و رو به جمعیت کلاس گفت:

-چقدر منو قبول دارین؟!

بیش از نصف کلاس همزمان با هم گفتن:

-هیچی.

کلاس رفت روی هوا و فرامرز دستاشو به کمر زد و رو به استاد گفت:

-خداییش خودم تو شدت این همه علاقه موندم!

استاد با خنده سرشو تکون داد و گفت:

-حرفتو بزن آزاد، بذار بریم سر درسمون.

فرامرز رو به جمع دوستاش گفت:

-من بعدا با شما کار دارم.

و گلوشو صاف کرد و با کسب اجازه از استاد دوباره رو به جمع شروع به سخنرانی کرد. تقریبا همه می خندیدن و منتظر بودیم ببینیم آخرش می خواد به کجا برسه!

romangram.com | @romangram_com