#پل_های_شکسته_پارت_71
نفسش رو فوت کرد و گفت:
-مژده خانم این کار شما …
اخمی کردم و گفتم:
-دارم به پیشنهاد صلحش فکر می کنم … امین نیاز به آمادگی داره.
سرش رو تکون داد و گفت:
-امیدوارم این پروسه ی فکر کردن شما اونقدر طولانی نشه که دیگه پیشنهاد صلحی وجود نداشته باشه.
سرم رو پایین انداختم و با اجازه ای گفتم و به سمت دفتر مدرسه رفتم. با ورودم نصیریان و فروزان یه بار دیگه بهم تسلیت گفتن و بعد از چند دقیقه احوال پرسی و صحبت کوتاهی راجع به این مدت که نبودم، هر کدوم پشت میز خودمون نشستیم. یکی دو ساعت گذشته بود و در حال توضیح دادن شرایط ثبت نام به یه دانش آموز متاهل بودم که فروزان با صدای آرومی گفت:
-خانم صمدی؟
به سمتش برگشتم. در حالی که پشت میزش بود به حالت نیم خیز گردن کشیده بود و از پنجره بیرون رو نگاه می کرد. با شک پرسیدم:
-چیزی شده؟
-مهندس آزاد داره با یکی حرف می زنه و سعی داره جلوشو بگیره که این سمت نیاد. انگار خیلی هم عصبیه.
خیلی راحت می شد حدس زد اما باز هم برای اینکه شکم به یقین تبدیل بشه رو به دانش آموز گفتم:
-شما یه لحظه صبر کن تا من برای شما توضیح بدم.
فروزان از پشت میزش بیرون اومد و رو به دانش آموز گفت:
-عزیز من شما شاگرد ممتاز هستین درست اما این قانون مدرسه اس …
بقیه ی حرفاشون رو متوجه نشدم چون پشت پنجره ایستاده بودم و داشتم به فرامرز عصبانی نگاه می کردم و فربدی که یک نفس حرف می زد و انگار سعی داشت اونو آرومش کنه. زیر لب با حرص خطاب به فربد گفتم:
-بمیری با اون دهن لقت.
نگاهی به جمع داخل دفتر انداختم، من اینجا فقط با فروزان راحت بودم و الان نصیریان و دانش آموزی که به همراه مادرش اومده بودن، اینجا بودن. رفتار های فرامرز هم غیر قابل پیشبینی، خیلی بد می شد اگر می اومد اینجا و یه وقت حرکتی می زد!
دوباره به بیرون نگاه کردم، فرامرز از فربد جدا شد و به سمت دفتر اومد و فربد هم باکلافگی دست هاشو به کمرش زد. سریع از پنجره فاصله گرفتم و با قدم های بلند و البته آهسته به سمت در رفتم و از دفتر خارج شدم و همزمان با فرامرز با هم به در سالن رسیدیم. دست هاشو به کمرش زد و لبه های کتش که دکمه هاش باز بود پشت دستهاش قرار گرفتن. چند ثانیه با اخم بهم خیره شد، من هم دست به سینه و حق به جانب نگاهش کردم. طاقت نیاورد و با حرص گفت:
-خب؟!
از ناحیه ی بازوم به در تکیه دادم و گفتم:
-خب که چی؟
با حرکت سر بدون اینکه کامل برگرده، نقطه ای که فربد ایستاده بود رو اشاره کرد و گفت:
-بچه رو می فرستی بره که مثلا از من دورش کنی؟
با حالتی به ظاهر خونسرد و از درون عصبانی گفتم:
-اسمش امینه.
romangram.com | @romangram_com