#پل_های_شکسته_پارت_67

-نکن اونجوری!

با حرص به صورتش زل زدم که باعث شد نتونه لبخندش رو کنترل کنه و نیشش باز بشه و بعد گفت:

-صلح؟

دستم رو به مانتوم بند کردم تا با مشت نزنم زیر چونه اش و با صدایی که از خشم می لرزید گفتم:

-حاضرم بمیرم تا دوباره با تو صلح کنم…

دوباره اون ابروی کذایی تمیز شده اش رو بالا فرستاد و گفت:

-نه از اون صلح ها که!!! البته اگر دوست داری میشه یه کاریش کرد.

و چشمک خیلی ریزی زد. خدایا کاش واسه یه لحظه مرد بشم و طوری بزنمش که استیل صورتش بیاد پایین. در حالی که به سمت راحتی ها می رفتم گفتم:

-برو به جهنم.

و خطاب به دایی گفتم:

-بریم.

کیفم رو برداشتم و بعد از گفتن یه خداحافظی سرسری به فربد از اتاقش خارج شدم و به صدا زدن دایی هم توجهی نکردم و از شرکت بیرون زدم و جلوی آسانسور منتظرش موندم. وقتی بهم رسید چند ثانیه با ناراحتی بهم نگاه کرد تا وقتی آسانسور به طبقه ی پنجم رسید و دوتایی داخلش رفتیم. توی ماشین عصبانیتش رو سرم خالی کرد:

-اگر پدرت بودم می زدم توی گوشت، بیست و هشت سالته، مادر یه بچه ی هفت ساله ای… قد بچه ات شعور نداری. چقدر بهت سفارش کردم که عصبانی نشی؟ چقدر سفارش کردم مژده؟

و وقتی از جانب من بی جواب می موند دوباره فوران می کرد و من واقعا نمی دونستم حق با من بود یا فرامرز! خب تعریفش از صلح یعنی همون حضانت کامل بچه! توقع داشتن من کوتاه بیام؟!!

وقتی به خونه دایی رسیدیم همه حاضر و آماده دور میز ناهار نشسته بودند، قرار بود بعد از ناهار به شهر خودمون برگردند. با توجه به لباس امین معلوم بود تصمیمش رو گرفته و اون هم می خواد بره، ولی باز هم محض اطمینان رو به امین گفتم:

-لباس بیرون پوشیدی؟!

پیمان دستش رو دور شونه های امین حلقه کرد و گفت:

-می خواد بیاد پسرِ داییش بشه.

چهارده سال بود که پیمان و رها ازدواج کرده بودن اما بچه دار نمی شدن، مشکل هم از پیمان بود؛ چند سالی پی درمان رفتن اما خیلی زود ناامید شدن و بی خیال شدن. به صورت هر دو لبخند زدم و رو به رها گفتم:

-قول می دم خیلی زود پیش خودم برمی گردونیش.

رها خندید و با عشق به امین زل زد و گفت:

-ولی من اینطور فکر نمی کنم!

مامان رو به من گفت:

-به نتیجه ای هم رسیدین؟

منظورش ماجرای فرامرز بود، با ناراحتی به صورت دایی زل زدم که اون هم با اخم نگاهش رو گرفت و وارد دستشویی شد. در حالی که به سمت سینک ظرفشویی می رفتم گفتم:

-دایی توقع داشت من سم و بکم بشینم و هیچی نگم!

romangram.com | @romangram_com