#پل_های_شکسته_پارت_64
سرم رو بالا آوردم، داشت نگاهم می کرد، اخم کرده بود، ناخواسته نگاهم کشیده شد به دو دکمه ی باز اول پیراهن سورمه ای رنگش. سریع نگاهم رو گرفتم. دایی بحث رو دست گرفته بود. صحبتاشون کاری بود و بعد ازا ینکه برامون قهوه آوردن بحث کشیده شد به خونه ای که مهریه ام بود. با اخم به قهوه نگاه می کردم، چرا نظرمونو نپرسیدن؟! اون فرامرز ابله که می دونه من از قهوه بدم میاد! وقتی دوباره به صورتش نگاه کردم لبخند محوش رو دیدم. دلم می خواست فنجون قهوه رو به صورتش بکوبم و بهش بگم «خیلی بچه ای». اما خب دیدم کار من بچگانه تره، پس با اخمی نگاهم رو گرفتم و به فربد چشم دوختم که می گفت:
-البته پیشنهاد خرید خونه یه مساله کاریه و کاملا از بحث امین جداست، اما حالا که مطرحش کردین … راستش مژده خانم من همونطور که از طریق دوستتون بهتون پیغام دادم، حاضرم زمین اون خونه رو بالاتر از مبلغ پیشنهادی بقیه خریدارها بخرم.
و با تک خنده ای اضافه کرد:
-بالاخره هر چی نباشه آشناییم.
رو به دایی گفتم:
-با اجازه.
دایی سرش رو تکون داد و در جواب فربد گفتم:
-همونطور که قبلا گفتم با فروش اون خونه مشکلی ندارم. وقتی می خواستم جدا بشم به تنها چیزی که فکر نمی کردم جنبه ی مادی مساله بود.
و با دلخوری نگاه کوتاهی به فرامرز انداختم. اخم کرده لبهاشو جلو داده بود و پاشنه ی کفششو آروم به زمین می کوبید. فربد در جواب من گفت:
-در بزرگواری شما حرفی نیست، خب … گویا فرامرز صحبتی داشت که می خواست اینجا شما رو ببینه.
هر سه به فرامرز نگاه کردیم. با تاخیر نگاهش رو از روی من برداشت و رو به دایی گفت:
-من شما رو به عنوان پدر مژده قبول دارم و درست مثل اون سال ها براتون احترام قائلم … اما ترجیح می دادم با مژده تنها صحبت کنم.
فورا به دایی نگاه کردم، اون از متلکش که گفت دایی رو به عنوان پدرم قبول داره، یعنی عملا پدر منو ندید گرفت، این هم از بی ادبیش که ناراحتیش از وجود دایی رو به زبون آورد. حتی فربد هم با ناراحتی به فرامرز نگاه می کرد. دایی خیلی جدی و محکم گفت:
-اون زمانی که می تونستی تنهایی با مژده صحبت کنی باهاش نسبت داشتی، اما حالا از هر غریبه ای غریبه تری.
آخ که جیگرم خنک شد. با نگاه پیروزمندانه ای به فرامرز که زبونش رو با حرص توی دهنش می چرخوند خیره شدم. بعد از ثانیه ای پوزخندی زد و گفت:
-جالبه … اگر شما منو غریبه بدونین حرفی نیست! اما دردم میاد که پسرم بهم بگه غریبه.
بی معطلی گفتم:
-غریبه نیستی؟!
فرامرز هم حق به جانب گفت:
-تا الان اینجا نبودم، الان که برگشتم!
فربد و دایی همزمان اسم ما رو به زبون آوردن. هر دو در سکوت با خشم به هم زل زدیم. فربد رو به دایی گفت:
-من به شما حق میدم که فرامرز رو توی پاشیده شدن زندگیشون مقصر بدونید. اما مساله الان امینه، درسته که مژده خانم ثابت کرد که می تونه تکیه گاه محکمی برای امین باشه، اما باید واقعیت رو ببینیم. بچه به هردوی اونها نیاز داره.
دایی خیلی خشک گفت:
-واضح تر صحبت کنید جناب آزاد.
چقدر من دوست داشتم دایی رو ب*غ*ل کنم! فربد گلوشو صاف کرد و به فرامرز نگاه کرد و فرامرز هم که نمی شد با یه تانکر عسل خوردش ادامه داد:
romangram.com | @romangram_com