#پل_های_شکسته_پارت_63

یاد دیوونگی اون شب فرامرز باعث شد بغض کنم، کیکی که از پنجره پرت شد توی کوچه و ظرف هایی که شکست … دست امین روی گونه ام نشست و آروم گفت:

-اونوقت تنهایی رفت.

کف دستشو ب*و*سیدم و نگفتم که پدرش می خواست منو مجبور کنه سقطش کنم. فقط آروم گفتم:

-چون حامله بودم نمی تونستم برم، اون هم افتاد روی دنده ی لج؛ فکر می کرد اگر بره و یه مدت ازش دور باشم دلتنگیم باعث میشه برم پیشش. من هم همین فکرو می کردم که اون بعد از یه مدت دوباره برمیگرده، حداقل با به دنیا اومدن تو برمیگرده … اما برنگشت و وقتی تو بدنیا اومدی دیگه به تلفن های هفته ای یک بارش هم جواب ندادم … تو آخرین تماسش گفتم می خوام ازش جدا شم. اون هم وکیل گرفت و کارهای طلاق و شناسنامه ی تو بدون حضور خودش انجام شد.

چشمامو بستم و همراه آهی گفتم:

-به همین راحتی!

خودش رو تو ب*غ*لم جابجا کرد و گفت:

-حالا چرا من باید با دایی پیمان اینا برم؟

به صورتش لبخندی زدم و گفتم:

-بایدی در کار نیست عزیزم، اگر دوست داری برو.

صدای تک بوق پیام گوشیم بلند شد. موبایلم رو از کنارم برداشتم و پیام رو باز کردم، فرامرز بود:

-بی ادبی امشبت رو ندید می گیرم. فردا ساعت یازده صبح شرکت فربد می بینمت.

از حرص دندون هامو به هم فشار دادم و به امین گفتم:

-برو به دایی حاجی بگو بیاد.

امین سریع از اتاق بیرون رفت و دایی قاسم بعد از دقیقه ای اومد. پیام رو بهش نشون دادم؛ یه خرده فکر کرد و بعد گفت که فردا با هم به شرکت فربد بریم.

***

فصل هفدهم:

لیوان چای عسلی که صبح خورده بودم یه مقدار راه گلو و صدامو باز کرده بود. ناخواسته توی انتخاب لباس وسواس به خرج داده بودم. هر چند که زیر ابروهام به طرز نامرتبی در اومده بودن و نمی تونستم آرایش چندانی داشته باشم. مانتوی سورمه ای نخی پوشیده بودم که از زیر سینه کمی گشاد می شد و پایینش به خاطر اِوَزمان های متعدد شکل جالبی پیدا کرده بود و روی سینه اش گلدوزی کرم رنگ شده بود و بلندی قدش به زیر زانوهام می رسید. شلوار تنگ و شال مشکی و کفش های پاشنه بلند ورنی مشکی پوشیده بودم. موقع خروج از خونه مامان چپ چپ نگاهم کرد ولی حرفی نزد. حتی کرم ضد آفتاب هم به صورتم نزده بودم، فقط داخل چشمم رو مداد کشیده بودم، اون هم خیلی نامحسوس.

دایی صبر کرد تا بهش برسم و بعد با صدای آرومی گفت:

-هر چقدر هم که عصبی شدی باز هم صداتو بالا نبر، بذار با زبون خوش حرف بزنیم.

سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم و با هم وارد آسانسور شدیم. دایی دکمه ی پنج رو فشار داد، به صورتش نگاه کردم، ته ریشش در اومده بود. موهای سرش کلا خاکستری شده بودن. هیچ وقت نفهمیدم چرا دایی ازدواج نکرد. آسانسور متوقف شد، دایی سرش رو به نشونه ی سوالی برام تکون داد، در حالی که هر دو به سمت واحد فربد می رفتیم گفتم:

-شرمندتم دایی، همیشه مزاحمتم.

دستش رو روی زنگ فشرد و گفت:

-زیاد حرف نزن بچه.

در باز شد، اول دایی بعد من وارد شرکت شدیم. منشی که بیشتر به عروسک شباهت داشت با لحن پر عشوه ای اسممون رو پرسید و بعد از هماهنگ کردن اشاره به اتاقی کرد که بریم داخل، اما قبل از اینکه به اتاق برسیم در باز شد و فربد و فرامرز به استقبالمون اومدن. خیلی خشک و معمولی سلام کردیم، البته فربد رو به هر دو تسلیت گفت که ازش تشکر کردیم.

رو به روی هم نشستیم. قیافه ی آویزون فرامرز که تابلو بود منتظر بوده منو تنها ببینه باعث شد لبهامو به هم فشار بدم تا نخندم. با این که سنش از فربد کمتر بود اما هیکل درشت تری داشت، به قول امین «آقا گندهه»! مردونه تیپ زده بود … بر خلاف زمان دانشجوییش. سرم رو پایین انداختم، ناخواسته فکرم به گذشته ها رفت. فرامرز اونقدر عشق خارج رفتن داشت که حتی درسش رو که دو سالش باقی مونده بود رها کرد و رفت!

romangram.com | @romangram_com