#پل_های_شکسته_پارت_62


-دایی گفت؟

اون هم سرشو تکون داد. پیشونیشو ب*و*سیدم و گفتم:

-هر سوالی داری بپرس.

سرش رو به سینه ام تکیه داد و گفت:

-همدیگه رو دوست داشتین؟

چشمامو دور اتاق چرخوندم تا اشک هامو پس بزنم و بعد جواب دادم:

-خیلی.

-پس چرا از هم جدا شدین؟

لبخند غمگینی زدم و گفتم:

-وقتی می خواستیم ازدواج کنیم تصمیم گرفتیم تا وقتی که درسمون تموم نشده بچه دار نشیم، اما خب … نمی شه با قسمت جنگید! یه مدت قبل از اینکه تو رو حامله باشم خانواده ش زمزمه ی رفتن داشتن.

-کجا؟

با اخمی که نشونه ی فکر کردنم بود گفتم:

-می خواستن برن اتریش … نمی دونم تموم این هفت سال اونجا بودن یا نه!

ساکت شد تا ادامه بدم، و من هم تعریف کردم:

-بابات با این که دوستم داشت ولی خیلی سر و کله اش باد داشت، خب ما خیلی با هم کنار می اومدیم. دروغه اگه بگم زندگی خوشی نداشتیم.

با خنده یاد کارهامون افتادم و گفتم:

-ما حتی مدل موهامونو شکل هم کوتاه می کردیم و لباس های تو خونه رو هم ست هم می پوشیدیم.

با پوزخندی گفتم:

-بچه بودیم … زندگی مشترک برامون زود بود.

و با غم ادامه دادم:

-تا این که فرامرز هم هوایی شد که ما هم همراه خانواده ش بریم، من دوست نداشتم برم … امید داشتم با مرور زمان با خانواده ام آشتی کنم و فرامرز میره سرکار … من به یه زندگی معمولی قانع بودم. خواهرش هر روز بهش زنگ می زد. من می فهمیدم وقتی فرامرز می رفت توی اتاق تا باهاش صحبت کنه. می دونستم حرفشون از رفتن و راضی کردن منه. تو همون گیر و دار فهمیدم حامله ام.

به صورتش نگاه کردم و با لبخند گفتم:

-خدا خیلی دوستم داشت که یه پسر فهمیده نصیبم کرد.

امین هم لبخند زد و ادامه دادم:

-می خواستم غافلگیرش کنم، یه جشن دونفره گرفتم، اولش فکر کرد راضی شدم که ما هم بریم اما وقتی فهمید حامله ام دیوونه شد.


romangram.com | @romangram_com