#پل_های_شکسته_پارت_61
-جانم؟
چشمامو باز کردم:
-داغونم.
دستش دور شونه هام حلقه شد و سرم ناخودآگاه به سمت شونه اش خم شد و بهش تکیه دادم. ب*و*سه ای روی سرم نشوند و آروم گفت:
-توکلت به خدا باشه.
به در اتاق ضربه خورد و دایی در حالی که دست امین تو دست هاش بود وارد اتاق شدند، لامپ رو روشن کرد که باعث شد چشمهام بسوزه اما حتی پلک نزدم! چشمای قرمز امین دلمو ریش می کردند. دایی با لبخند پهنی گفت:
-مامان مژده امین گفت می خواد یه چیزی بهت بگه.
امین یه نگاه به دایی انداخت و یه قدم جلو اومد و گفت:
-حتی اگر بابام بهترین بابای دنیا هم باشه … من … نمی خوام آتیش بگیرم.
دایی و پیمان با تعجب به من بعد به امین نگاه کردن و پیمان گفت:
-آتیش واسه چی؟
لبمو به دندون گرفتم که نخندم، چون منظور امین رو فهمیدم، امین هم رو به پیمان گفت:
-شنیدم که مامان می گفت منو آتیش می زنه اما نمی ذاره برم پیش بابام.
لبخند پهنی روی لب نشوندم و دستامو براش باز کردم. امین اول با دودلی بعد به سرعت خودشو توی ب*غ*لم انداخت. دایی سرشو به نشونه ی تاسف تکون داد و گفت:
-بچه اس تربیت کردی؟ معلومه به جای گوش کردن به حرفای من حواسش به صدای مادرش بوده!
پیمان خندید و گفت:
-من موندم چجوری صدای مادرشو تشخیص داده!! وقتی پیش ما بین اینقدرها هم اوضاع صداش داغون نبود!
موهای امینو ب*و*سیدم و در جواب پیمان گفتم:
-امین این مدل صدای منو زیاد شنیده، مخصوصا وقتایی که سرما می خورم.
پیمان بلند شد و گفت:
-خدا بیامرزه سهرابو، خوب شد رفت، بدبخت چی می کشیده وقتی براش بغض می کردی!
چپ چپ نگاهش کردم و اون و دایی با خنده از اتاق خارج شدن. به صورت امین که ساکت بهم زل زده بود گفتم:
-نمی خوای چیزی بگی؟
لباشو به هم فشار داد و بعد گفت:
-دوست عمو مازیار … درسته؟
سرمو تکون دادم و گفتم:
romangram.com | @romangram_com