#پل_های_شکسته_پارت_60
-این روزی که میگی حاصل ندونم کاری خودته که پشتمو خالی کردی! به بچه ت دروغ گفتی. مردن شوهرت هم تقصیر هیچ کس نیست.
دلم گرفت، چرا اینقدر عادی گفت «شوهرت»؟! لبهامو به هم فشار دادم. خیلی عادی گفت:
-می خوام ببینمت.
غیر قابل کنترل داد زدم:
-برو بمیر.
اون هم صداشو بالا برد:
-مودب باش مژده.
همه ی عصبانیتم توی صدام جمع شد و با بلند ترین حالت ممکن گفتم:
-مودب نباشم می خوای چی کار کنی؟ امینو ازم می گیری؟ بهت گفته بودم فرامرز! شده آتیشش می زنم نمی ذارم دستت بهش برسه. حالا هر غلطی که می خوای بکن.
و تلفن رو قطع کردم، در اتاق باز شد و پیمان بین چارچوب قرار گرفت، به پشت سرش گردن کشیدم و با ترس گفتم:
-امین کجاست؟!
وارد اتاق شد و درو بست و با صدای آرومی گفت:
-تو اتاق، دایی و رها دارن باهاش حرف می زنن.
به سمتم اومد و کنارم نشست. با بغض به صورتش زل زده بودم. لبخند کجی زد و گفت:
-صدات شبیه خر شده.
سرمو به دیوار تکیه دادم و گفتم:
-خر شخص خودمم.
پوزخند صدا داری زد و هیچی نگفت. می دونستم داره توی دلش چی می گه، لابد می گه«اگر خر نبودی که دنبال یه پسر غریبه راه نمی افتادی و به خانواده ت پشت نمی کردی!»
-فرامرز بود؟
چشمامو بستم:
-اوهوم.
-چی میگه؟
آهی کشیدم و گفتم:
-خودشم نمی دونه چی می خواد! چندروز پیش می گفت به امین بگو پدرش خبر مرگش زنده اس، حالا که می گم امین خبر داره تعجب کرده! … پیمان؟
پیمان هم آه کشید:
romangram.com | @romangram_com