#پل_های_شکسته_پارت_59

امین به سمت در هال دویید و بیرون رفت. با گریه گفتم:

-دایی گفتم که فرامرز …

دایی سریع موضوع رو گرفت و دنبال امین از خونه خارج شد. مامان با چشمهای گرد شده وسط هال نشسته بود فاطیما به سمتم اومد. با گریه روی زمین نشستم:

-خراب کردم … کاش لال می شدم و زبون وامونده ام به کار نمی افتاد.

فاطیما با ناراحتی گفت:

-درست میشه مژده.

رها و مریم هم که توی چهارچوب در اتاق ایستاده بودن به سمتم اومد. رها با صدای آرومی گفت:

-امین فقط یه کم حول کرده … وگرنه بچه ی عاقلیه.

***

چشم هام پف کرده بود و عملا توی تاریکی اتاق هیچ چی نمی دیدم، صدام شبیه خُر و پف دایی قاسم شده بود اما همچنان گریه می کردم. موبایلم شروع کرد به زنگ خوردن. نمی دونم برای بار چندم بود، به صفحه اش نگاه کردم. شماره ی نگار بود، از زمین و زمان دلخور بودم و آخر از همه خودمو مقصر می دونستم. من می دونم اینا آه بابامه. دوباره گریه ام شدت گرفت. هم خودمو از پدرم محروم کردم هم امینو! نه در مورد امین، فرامرز مقصره نه من. پشت سرمو چند بار آروم به دیوار کوبیدم، اگر امین منو نمی بخشید دیوونه می شدم.

دوباره گوشیم زنگ خورد، فرامرز بود. موبایل رو برداشتم و بعد از لمس کردن دکمه ی سبز رنگ کنار گوشم نگه داشتم.

-الو؟ مژده؟

با صدایی که به همه چیز شباهت داشت جز صدا جواب دادم:

-بله؟

چند لحظه سکوت کرد. گلوشو صاف کرد و گفت:

-منتظر بودم زنگ بزنی!

پوزخند زدم. جز کلمه ی «پررو» بهش چی می گفتم که لایقش باشه؟ آهی کشیدم و گفتم:

-به امین گفتم.

انگار منتظر این جواب نبود!

-گفتی؟!

صدام دورگه شد:

-مگه همینو نمی خواستی؟

-خب … فکر نمی کردم …

خیلی دلم می خواست همه ی دلپریمو سر فرامرز خالی کنم. شاید سبک می شدم:

-ازت متنفرم فرامرز. ازت متنفرم که منو به این روز انداختی. ازت بیزارم.

با حق به جانبی گفت:

romangram.com | @romangram_com