#پل_های_شکسته_پارت_58


با لبخند گریه کردم و گفتم:

-اگه یه روز بفهمی یه دروغ بزرگ بهت گفتم چی کار می کنی؟

بدون معطلی گفت:

-چی شده مامان؟

صورتش رو ب*و*سیدم و گفتم:

-بعضی وقتها، یه آدمی زنده اس اما ما به خودمون می گیم اون مرده. می دونی چرا؟

سرشو تکون داد و گفت:

-آدمی که ازش بدمون میاد.

سرمو تکون دادم و گفتم:

-آدمی که بدی کرده باشه. آدمی که دوستش داشتیم و توقع نداشتیم که بدی کنه. آدمی که یهو میذاره و میره و اونقدر تنها می شیم که به خودمون میگیم اون مرده.

سوالی نگاهم می کرد. چشمامو بستم و سرم رو به دیوار تکیه دادم:

-اونقدر به خودمون می گیم اون مرده که باورمون می شه واقعا دیگه نمیاد. چون باورمون شده به بقیه هم می گیم. اونقدر که بقیه هم باورشون …

-بابام؟

نفسم حبس شد، اما چشمامو باز نکردم. لبهامو به هم فشار دادم. دست های امین از دور گردنم شل شد. با وحشت چشمامو باز کردم و دستام رو دورش حلقه کردم و گفتم:

-وقتی تو رو حامله بودم گذاشت و رفت.

دستاشو به شونه ام تکیه داد و کمی خودش رو عقب کشید. قلبم نمیزد! با ترس نگاهش می کردم. مشکوک دوباره تکرار کرد:

-بابام؟!!!

نتونستم صدای گریه ام رو کنترل کنم. چرا گفتم؟! من که این همه سال سکوت کرده بودم چرا اینطور بی مقدمه بهش گفتم؟ … چرا بدون مشورت با یه مشاور بهش گفتم؟! خودمو به سمتش کشیدم:

-فکر نمی کردم برگرده! اگر کسی به گردن تو حق پدری داشته باشه اون حاجی داییه!

چونه اش لرزید. چونه اشو ب*و*سیدم:

-قربونت برم. حرف بزن مامان!

تو یه حرکت خودشو عقب کشید و به سمت در دویید. سریع جست زدم:

-امین صبر کن.

درو باز کرد و بیرون رفت. با گریه بلند شدم. دایی وسط هال بود:

-چی شد؟


romangram.com | @romangram_com