#پل_های_شکسته_پارت_57

-خب بیا خونه ی ما.

امین با اخم بهش گفت:

-نه که خیلی ازت خوشم میاد!

فاطمیا با لبخند سرشو کج کرد و گفت:

-من که خیلی دوسِت دارم!

امین بی تفاوت به فاطیما به سمتم برگشت و گفت:

-چرا می خوای منو بفرستی برم؟

درمونده سرم رو به دیوار تکیه دادم و گفتم:

-فقط می خوام تابستون خوبی داشته باشی.

به سمتم اومد و دستاشو دور گردنم حلقه کرد:

-مامان؟

به صورتش نگاه کردم:

-جان مامان؟

گونه ام رو ب*و*سید و هیچی نگفت. ب*غ*لش کردم و در حالی که به خودم فشار می دادمش گفتم:

-نمی خواد جایی بری عزیزم. هر وقت کارهامو کردم با هم می ریم.

فاطیما با حرص گفت:

-خسته نباشی.

رو به فاطیما گفتم:

-نمی بینی؟!

و امین رو اشاره کردم. سرش رو به چپ و راست تکون داد و از اتاق بیرون رفت. هیچ کس نمی فهمه چقدر به امین وابسته ام! من که جز امین کسی رو ندارم! تنها دارایی من امینه که حالا پدر بی وجدانش سر از گور در آورده و خیلی ریلکس میگه دلم میخوادش!! میخوام صد سال سیاه نخواد!

اشکم چکید و صورت امین رو غرق ب*و*سه کردم. اون موقع که من به دنیا آورده بودمش و تا چند روز از شدت درد نمی تونستم از پس ساده ترین کارهام بربیام فرامرز کجا بود؟ وقتی می رفتم سر کلاس دانشگاه و سینه هام از پر شیری درد می گرفت و می فهمیدم بچه ام توی خونه گرسنه شه و خیالم به هیچ وجه آروم نمی شد و همش نگران بودم، فرامرز کجا بود؟! وقتی امین مریض می شد و صبح تا شب و شب تا صبح بی تابی می کردم و جون دایی رو بالا می آوردم با گریه هام، فرامرز کدوم گوری بود؟! که حالا دلش می خوادش!! به هق هق افتادم، امین با تعجب نگاهم کرد. با صدایی که می لرزید گفتم:

-بعضی آدم ها … اونقدر محبت و توجهشون رو ازت می گیرن که تو با خودت می گی اونها مردن!

امین با گیجی نگاهم کرد. نفس عمیقی گرفتم و گفتم:

-چقدر دوستم داری امین؟

بی معطلی گفت:

-اونقدر که نمی تونم بشمارم.

romangram.com | @romangram_com