#پل_های_شکسته_پارت_56


سرمو به چپ و راست تکون دادم و گفتم:

-خودم ازش خواستم که هیچی نگه.

-نمی خوای بدونی اسم دخترش چیه؟!

قبل از اینکه من حرفی بزنم امین رو به فاطیما گفت:

-اینطور که تو میگی حتما گذاشته مژده دیگه!

فاطمیا ابروهاشو بالا فرستاد و گفت:

-دمت گرم جغله! کم کم دارم عاشقت می شم.

امین قیافه شو کج و کوله کرد و باعث شد لبخند بزنم و روی موهاشو بب*و*سم. امیرعلی هم دیوونه بود ها!!

امین بدون این که به سمتم برگرده گفت:

-مامان چیزی شده؟

موهاشو نفس کشیدم و گفتم:

-چطور؟!

نفس عمیقی کشید و گفت:

-ناراحتی.

دستامو دورش حلقه کردم و بی مقدمه گفتم:

-دوست داری با دایی پیمان بری خونه شون؟

سرش رو به سمتم چرخوند و نگاهم کرد. لبخندی زدم و گفتم:

-منم به کارهام سر و سامون میدم و میام.

در کسری از ثانیه صورتش خشمگین شد:

-چه کارهایی؟!

دستامو از دورش باز کردم و امینو روبروم نشوندم و گفتم:

-من درگیر مدرسه ام. اینجا همه ش ناراحتی و غم و غصه اس. هی میرم خونه اشرف خانم! با دایی اینا برو، اگر دوست داشتی به دایی می گم یه مدرسه ثبت نامت کنه و واست کتاب های سال دوم رو بخره و شهریور امتحان بدی.

خودشو عقب کشید و گفت:

-اگر تو نیای نمیرم.

فاطیما به سمتمون اومد و رو به امین گفت:


romangram.com | @romangram_com