#پل_های_شکسته_پارت_55
در حالی که نگاهش قفل امین بود گفت:
-مامانم و زندایی رها تو اتاق حاجی دایی خوابیدن. دایی محمود هم رفته بیرون.
امین در حالی که به سینه ام تکیه می داد گفت:
-دایی پیمان!
فاطیما هم با حالت بامزه ای گفت:
-تو بهش بگو پیمان. ولی ما نمی تونیم، چون عادت می کنیم و یهو جلوی بابابزرگ از دهنمون در میره اون موقع خر بیار و باقالی بار کن.
در حالی که لبخند غمگینی روی لبم بود گفتم:
-هنوزم حکم حاکم و مرگ مفاجات؟!
پوزخندی زد و گفت:
-حاکم! … کی؟… بابابزرگ؟ نه بابا! بنده خندا فقط ازش همین حکم های کوچولو مونده. هر چند که هنوز همه ازش حساب می برن اما مثل اون موقع ها حکومت نمی کنه!
با غم نگاهم کرد و گفت:
-روزای اول ازدواجت هی منو می کشید کنار و با تیکه و متلک می پرسید « خاله جونت چطوره؟ الان تو خوشبختی غرقه دیگه نه؟». می دونست اونقدر با هم صمیمی بودیم که رابطه مون رو قطع نکنیم، نمی دونست خانوم بی عرفت تر از این حرفاست که تا من زنگ نزنم سالی یک بار هم به ما زنگ نمی زنه!
آهی کشیدم و اون ادامه داد:
-اون موقع ها بچه بودم با خودم می گفتم بابابزرگ چقدر سنگدله! اما الان می فهمم که با همون نیشو کنایه ها می خواسته خیالش از بابت تو راحت بشه.
امین ساکت بود و گوش می داد، می دونستم داره همه رو یکجا جمع می کنه که یهو یه حرفی بزنه که تو جمع کردنش بمونم! ساکت موندم و دستم رو تو موهای امین فرو بردم و پوست سرش رو ماساژ دادم. فاطیما با صدای آرومی گفت:
-چرا بهش زنگ نمی زنی؟
با ناراحتی نگاهش کردم و دوباره به موهای امین چشم دوختم.ادامه داد:
-عزیز دردونه ش بودی. کسی جرات نداشت بهت چپ نگاه کنه. یادته وقتی امیرعلی اومد خواستگاریت؟
با یادآوری خواستگاری پسرعموم لبخند کم جونی روی لبم نشست و سرم رو تکون دادم. فاطیما هم کمی لحنش شاد شد و گفت:
-دایی محمد یقه جر می داد که مژده باید زن امیرعلی بشه، هی اُرد می داد که «همین که من گفتم».
آروم خندید و گفت:
-چقدر جیگرم خنک شد وقتی بابابزرگ با پشت دست زد تو دهنش و گفت « هروقت من مردم وسط خونه ی من وایستا و سر خانواده ام عربده بکش».
با لبخند غمگینی گفتم:
-چه خبر از امیرعلی؟
و به صورتش زل زدم. با لبخند عمیقی گفت:
-یه دختر یک ساله داره. گمون کنم دایی هیچ خبری برات از اون ور نمیاره نه؟
romangram.com | @romangram_com