#پل_های_شکسته_پارت_54
بنیامین نابغه بود. پانزده سالگی وارد دانشگاه شد، اگر به خودش بود و بابا مانعش نمی شد زودتر از اینها هم می تونست بره. توی زیبایی دست کمی از پیمان یا همون محمود نداشت. اما شب قبل از یکی از امتحانات پایان ترمش خوابید و صبح که مامان می خواست بیدارش کنه دیگه بیدار نشد. علت مرگش سکته ی مغزی تشخیص داده شده بود، مامان تا مدتها بعد هر روز صبح قبل از صبحونه می رفت به اتاقش که صداش کنه اما دیگه بنیامینی نبود.
دایی کلید رو انداخت توی در و گفت:
-راستی خانم کبودوند می خواست واسه عرض تسلیت بیاد. بگم بیاد اینجا یا خونه ی خودت؟
لبخند کم جونی زدم و گفتم:
-خونه خودتونو ببینه بهتر نیست؟
دایی سعی کرد لبخندش رو پنهون کنه:
-برو داخل خونه، من نمی دونم چرا از تو نظر می پرسم؟!
در حالی که لبخندم رو کنترل می کردم وارد خونه شدم. مامان وسط هال جلوی کولر خوابیده بود و خونه تقریبا توی سکوت بود، می گم تقریبا چون صدای ضعیف غر غر امین و خنده های فاطیما می اومد. دایی با صدای آرومی گفت:
-برو بچه ات رو از دست این دختره ی پرچونه نجات بده.
با خنده به سمت اتاقی رفتم که صدای امین و فاطیما می اومد. ضربه ی آرومی به در زدم و وارد شدم. امین با دیدنم به سمتم اومد و در همون حال گفت:
-چه خوب شد اومدی، مغزمو خورد!
فاطیما دوباره خندید و گفت:
-سلام مژده، وای چقدر باحاله! روحم تازه شد به خدا.
پیشونی امینو ب*و*سیدم و گفتم:
-به جاش با اعصاب بچه ی من بازی کردی! من نمی دونم چی بهش میگی که این طور قاطی می کنه.
روی زمین نشستم و امین هم روی پام نشست و شروع کرد به باز کردن دکمه های مانتوم. فاطیما با لبخند عمیقی گفت:
-دلم می خواد اونقدر نگاهش کنم که بچه ام این شکلی بشه، چقدر نازه نگاش کن لباشو… وای خدا!
امین به سمت فاطیما برگشت بعد از چند ثانیه نگاه کردن به فاطیما با حالت بامزه ای رو به من گفت:
-به خدا مریضه ها!
صدای قهقهه من و فاطیما بلند شد. لبمو به دندون گرفتم و خنده ام رو کنترل کردم و رو به امین گفتم:
-زشته مامان اینطور نگو.
شالم رو از روی سرم برداشتم و موهامو باز کردم و رو به فاطیما گفتم:
-بقیه کجان؟
romangram.com | @romangram_com