#پل_های_شکسته_پارت_53
نمی خواستم تو چشمای دایی نگاه کنم. نگاهم رو به مردی دوختم که آهنگ سلطان قلبها رو با آکوردئون می زد و جواب دادم:
-امین قراره توی تابستون به صورت جهشی سال دوم رو بگذرونه، نمی خوام مردسه اش رو عوض کنم.
-اینا بهونه اس. تو نمی خوای با پدرت روبرو بشی.
با ناراحتی به صورتش زل زدم. دستش رو مشت کرد و روی لبش گذاشت و به چراغ راهنمایی چشم دوخت و ماشین رو بعد از ثانیه ای به حرکت در آورد. با صدایی که می لرزید گفتم:
-یک هفته اس که شوهرم مرده … بیشتر از هفت ساله که از شوهر اولم جدا شدم … سه سال بار زندگی منو به دوش کشیدی و دوسال بعدش از بچه م نگهداری کردی … بابام کجا بود دایی؟
اشک هام جاری شدن. با کف دستم اشکهامو پاک کردم و بعد از گرفتن نفس عمیقی گفتم:
-می دونم حقمه.
-این حرفو نزن.
دستم رو به نشونه ی سکوت بالا آوردم و ادامه دادم:
-چرا دایی … حقمه. اما تا کی می خواد تنبیهم کنه؟ به خدا منتظر یه اشاره ام که با سر بدوم طرفش اما کو؟ می دونم اگر قرار به بد بودنش باشه اصلا اجازه نمیده مامان بهم زنگ بزنه چه برسه اینکه بیاد یک هفته پیشم بمونه اما من خودش رو هم می خوام.
دایی قاسم فقط با صدای آرومی زیر لب گفت:
-چی بگم؟!
سرمو دوباره به سمت راستم چرخوندم و به بیرون زل زدم و گفتم:
-از روزی که فرامرز بهم زنگ زد وگفت امینو می خواد وحشت تماس دوباره اش رو دارم … می شناسمش دایی … می دونه که استرس گرفتم و آخر هم طاقت نمیارم و خودم زنگ می زنم. موندم چی کار کنم! به امین واقعیتو بگم یا صبر کنم تا فرامرز خودش کوتاه بیاد.
ماشین رو جلوی خونه اش متوقف کرد و گفت:
-به نظرم برای جهشی خوندن امین عجله نکن. صبر کن شرایط مهیا بشه. اگر نظر منو قبول داری بذار همراه خانواده ات بره. محمود و رها عاشق امینن. خودت که می بینی! اگر هم بخوای حقیقت رو به امین بگی اونها خیلی بهتر از خودت از پس گفتن واقعیت به اون برمیان. امین که رفت من و تو با فرامرز قرار میذاریم و درست و حسابی حرف می زنیم.
با ناراحتی به دایی زل زدم و گفتم:
-من نمی تونم از امین جدا باشم!
دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت:
-یه مدت دوری در ازای یه عمر داشتنش…
لبهامو به هم فشار دادم و دایی ادامه داد:
-پدرسوخته خیلی رفتارهاش به دایی بنیامینش کشیده. نمی بینی مادرت چطور نگاهش می کنه؟ خدا کریمه، شاید بره اونجا و پدرت هم با دیدنش دلش نرم بشه!
با لبهای بسته پوزخند زدم و در حالی که پیاده می شدم گفتم:
-باید با خود امین صحبت کنم.
و توی دلم ادامه دادم:
-خدا نکنه که عاقبتش مثل بینامین بشه.
romangram.com | @romangram_com