#پل_های_شکسته_پارت_52
لبم رو محکم به دندون گرفتم و پام رو به زمین فشار دادم، اصلا دوست نداشتم این عقده سر باز کنه، با صدای آرومی گفتم:
-دیگه هر چی بود تموم شده. می خوام در مورد امین بگم.
حرفمو قطع کرد:
-بهش بگو که نمردم.
چشمام گرد شد:
-برای چی باید این کارو کنم؟!!
با صدای خیلی آرومی گفت:
-چون … دلم می خوادش.
دهنم باز موند. اون چیزی که ازش می ترسیدم به سرم اومد. صدام به طرز عجبی لرزید:
-می خوای از من بگیریش؟
-بعدا حرف می زنیم … فعلا..
قبل از اینکه جوابی بدم صدای بوق اشغال توی گوشی پیچید، حالش بد بود؟ … آره، اما نه بدتر از من. سریع شماره ی دایی قاسم رو گرفتم. به محض اینکه «بله» گفت با گریه شروع کردم به حرف زدن:
-دایی برای چی دیروز امینو فرستادی خونه ی نگار؟ تو مگه نمی دونی اون و شوهرش چوب دوسر طلان! اون فرامرز عوضی الان زنگ زده و می گه امینو می خواد. من بدون امین می میرم دایی. به خدا یه روزم طاقت نمیارم.
گوشی رو کنارم گذاشتم و با صدای بلند گریه کردم، سحر که وارد اتاق شد بدون این که بدونه علت گریه ام چیه کنارم نشست و باهام گریه کرد.
***
سرم رو به شیشه ی ماشین تکیه داده بودم و چشم هامو بسته بودم. گلوم می سوخت و داخل سرم مثل ساعت تیک تاک صدا می اومد. دایی قاسم هم انگار قصد جون منو کرده بود که یه نفس حرف می زد:
-الحمدلله خانواده ی سهراب فهمیده ان. بالاخره اون ها هم شرایط تو رو درک می کنن. از این به بعد تو با اونها نسبتی نداری، باز اگر بچه دار می شدین یه چیزی! حالا به خاطر حرف مردم توی مراسم ها شرکت کن. می دونم، بالاخره سهراب شوهرت بوده و چهارسال باهاش خوب و بد زندگی کردی اما مساله ای که اینجا مهمه اینه که باید با واقعیت کنار بیاین. دیر یا زود باید تکلیف اموال سهراب مشخص بشه. توقع هم نباید داشت که کسی از حقش بگذره، منظورم تو و مادرش هستین. البته من می گم …
سرم رو بلند کردم و با کلافگی گفتم:
-دایی همه حرفاتونو قبول دارم. الان درد من چیز دیگه ایه.
نفسش رو فوت کرد و ماشین رو متوقف کرد. چشمم رو دوختم به ثانیه شمار چراغ قرمز. با من و من گفت:
-من همیشه به تصمیماتت احترام گذاشتم و از این به بعد هم مطمئن باش چیزی در مورد برخورد من تغییر نمی کنه، اما خب مژده جان قبول کن که گاهی اوقات خود آدم ها نمی تونن تشخیص بدن راه درست چیه!
دستم رو جلو بردم و درجه ی کولرو زیادتر کردم و با صدای آرومی گفتم:
-من از خونه ام جم نمی خورم.
دایی با کلافگی گفت:
-قرار نیست که واسه همیشه بری! یک سال مرخصی بدون حقوق می گیری و میری هر جا دلت خواست. حالا یا خونه ی برادرت یا دوستت یا هر جای دیگه که خودت خواستی. تا کی قراره از پدرت رو بگیری؟
romangram.com | @romangram_com