#پل_های_شکسته_پارت_50
ساعت سه بعد از ظهر از سر خاک برگشتیم و یه راست رفتیم خونه ی اشرف خانم. اکثر مهمان های راه دور خداحافظی کردن و برگشتن، اما خانواده ی من رفتن خونه ی دایی قاسم و گفتن چند روزی می مونن و امین رو هم با خودشون بردن. بعدازظهر یک ساعتی به اتاق سهراب توی خونه ی مادرش رفتم که استراحت کنم، همین که روی تخت دراز کشیدم موبایلم زنگ خورد، با دیدن شماره ی فرامرز اخم کردم و بعد از چند نفس عمیق جواب دادم:
-بله؟
بعد از چند ثانیه مکث گفت:
-سلام… خوبی؟
سعی کردم به حالت دیشبش فکر نکنم چون واقعا عصبانیم کرده بود، نفسمو فوت کردم و گفتم:
-ممنونم.
-دیشب … زنگ زده بودی؟!
پس یادش بود! نتونستم طعنه کلامم رو حذف کنم:
-آره، جوابمو دادی!
بلافاصله گفت:
-همیشه نمی خورم! فقط وقتایی که …
فورا با سردی جواب دادم:
-مهم نیست.
ساکت شد، حرفی که می خواستم دیشب بزنم رو گفتم تا اجازه ندم صحبتمون به حاشیه بره:
-امین روت حساس شده.
-روی یه غریبه؟
نمی دونم درست احساس کردم یا نه! اگر هنوز همون فرامرزی بود که عاشقش بودم می گفتم لحنش غمگین ترین حالت ممکن رو داشت. با صدای آرومی گفتم:
-من … بهش گفتم تو مُردی.
-می دونم.
شالم رو از دور گردنم برداشتم و گفتم:
-امین یه مقدار با بچه های هم سن و سالش فرق می کنه … چطور بگم؟ خیلی زود روی روابط من با مردهای اطرافم حساس می شه. یه جورایی ترس از دست دادن من رو داره.
با لحن بدی گفت:
-چون تجربه ی جدایی از تو رو داره.
چشمامو بستم، مطمئنا خبر داشت که دو سال از امین جدا زندگی می کردم و این کار کسی نمی تونست باشه جز نگار و مازیار! نفس عمیقی گرفتم و گفتم:
-در هر حال … بهم حق بده که امینو تمام و کمال برای خودم بخوام.
romangram.com | @romangram_com