#پل_های_شکسته_پارت_49
-سه ماه.
رها دستش رو گذاشت پشت مریم و گفت:
-اشکال نداره، مبارکت باشه.
مامان سرشو زیر انداخت و فس فسش بلند شد. کاملا معلوم بود هیچی از مکالمه ی ما نفهمیده.
امین از آشپزخونه خارج شد و کنارم نشست. مریم با تعجب به مامان نگاه کرد و گفت:
-چی شده مامان؟
همین کلمه کافی بود که صدای گریه ی مامان بلند بشه. خودم هم که یه تلنگر کافی بود که بساط اشک و آهمو به راه کنم. سرمو پایین انداختم و آروم آروم اشک ریختم. مامان:
-کاش لال می شدم هیچ وقت پدرتو راضی نمی کردم که بیای دانشگاه راه دور.
رها گله کرد:
-مامان؟ این چه حرفیه!
بغضم شدیدتر شد و درد گلوم بیشتر. مامان ادامه داد:
-خودم کردم. بعدش که ازم دور شدی در حقت کوتاهی کردم.
این بار مریم با صدای لرزونش مداخله کرد:
-مامان! حالا وقت این حرفا نیست.
مامان نگاهشو دور خونه چرخوند و گفت:
-دخترم همش بیست و هشت سالشه، دو تا ازدواج ناموفق داشته. خدا منو نمی بخشه!
و به هق هق افتاد. لیوانم رو روی میز گذاشتم و بلند شدم و کنارش نشستم و همو ب*غ*ل کردیم. با گریه گفتم:
-این تاوان ندونم کاری های خودمه مامان. تو مقصر نیستی.
هر چند که اون ته مهای دلم اونهارو مقصر می دونستم و گاهی با خودم می گفتم اگر بعد از ازدواجم منو ولم نمی کردن فرامرز هم اونقدر راحت ازم نمی گذشت!
-تقصیر داره الکی نگو بهش.
سرمو بلند کردم و با غضب به امین چشم غره رفتم. شونه هاشو بالا انداخت و به طرف دیگه نگاه کرد. مامان دستمالی از روی میز برداشت و در حالی که اشک هاشو پاک می کرد گفت:
-وقتی دیدم شوهر اولت اونقدر عاشقته که از پدرت حرف شنید و بازم گفت می خوادت خیالم راحت شد که اگر ما نیستیم اون خوشبختت می کنه. که اون بی وجدان هم تو زرد از آب در اومد و …
رها با هول گفت:
-اجل بهش مهلت نداد مادر جون!
مامان و مریم و فاطیما با تعجب به رها نگاه کردن. سریع متوجه شدم که رها از دروغ من به امین خبر داره و حتما دایی قاسم بهش گفته. از حواس پرتی امین به رها سوءاستفاده کردم و به مریم امینو اشاره کردم و اونها هم منظورمون رو گرفتن و بحث رو ادامه ندادن.
فرصت نبود خبر بقیه ی اعضای خانواده رو بگیرم. البته بهتره بگم که روم نمی شد و برای خودم نداشتن وقت رو بهونه کردم و به همراه امین آماده شدیم.
romangram.com | @romangram_com