#پل_های_شکسته_پارت_48


فاطیما با خنده گفت:

-چیزی نیست عزیز. چه پسر باحالی داری! ما حرف خودمونو می زنیم شمام حرف خودتونو.

و امین خیلی جدی گفت:

-من و تو چه حرفی داریم با هم؟!

سرمو به چپ و راست تکون دادم و در جواب مامان گفتم:

-بعد از صبحونه میرم خونه ی اشرف خانم، از همونجا میریم مسجد. به خاطر یه سری مهمونای راه دورشون مراسم سه و هفت رو با هم برگزار می کنن.

مامان اما حواسش به آشپزخونه بود و یه لبخند ملیح هم روی لبش. دوباره صدای داد امین بلند شد:

-اَه! کوفتم کردی. پاشو برو دیگه!

این دفعه با صدای بلندتری تذکر دادم:

-امین؟!

فاطیما با دهن پر از آشپزخونه خارج شد و گفت:

-چه تخسه! نذاشت فضولیم کامل بشه. نم پس نمیده.

مریم به فاطیما چشم غره رفت. تعارف زدم چای بردارن و لیوان خودم رو برداشتم، گلوم هنوز درد می کرد. مامان هنوز نگاهش به در آشپزخونه بود. نگاهم رو به مریم دوختم و گفتم:

-راستی مبارکه خانوم.

پرسشی نگاهم کرد و فاطیما شروع کرد به سرفه کردن. با تعجب به فاطیما نگاه کردم که با چشم و ابرو اشاره کرد نگم. مریم با تعجب به ما نگاه کرد و بعد رو به من گفت:

-چی شده مژده؟ باز این ذلیل مرده چی گفته؟!

موندم چی بگم! مریم هنوز منتظر نگاهش بین من و فاطیما گردش می کرد، یهو چشماش آتیشی شد و رو به فاطیما گفت:

-حامله ای؟

فاطیما لباشو جمع کرد و سرشو پایین انداخت. من هم لبخند زدم و گفتم:

-نمی دونستم خبر نداری!

مریم با حرص گفت:

-ذلیل مرده اگر می گفت که نمی آوردیمش!

بعد با عصبانیت رو به فاطیما گفت:

-خودت شعورت نمی رسه که نباید مسافت طولانی تو ماشین بشینی؟ چند وقتته؟

فاطیما سر به زیر گفت:


romangram.com | @romangram_com