#پل_های_شکسته_پارت_47

-چی می گفت؟

دستهاشو روی میز گذاشت و گفت:

-می خواست ببینه بیداریم که بیاد اینجا…

صدای زنگ در بلند شد. با چشماش به بیرون اشاره کرد و گفت:

-که اومد!

لبخندی به چهره ی بی حالش زدم و گفتم:

-قربونت برم. اگر می تونی بهش بگو مامان بزرگ.

بدون مکث گفت:

-نمی تونم.

یعنی من عاشق حرف شنوی امینم! سرم رو به چپ و راست تکون دادم و به سمت آیفون رفتم، مامان بود، دکمه ی دربازکن رو زدم و توی گوشی گفتم:

-سلام، طبقه سوم. واحد پنج.

جلوی در ایستادم تا وقتی مامان و فاطیما و مریم و رها از آسانسور خارج شدند. به غیر از فاطیما که همراه من به آشپزخونه اومد بقیه توی هال نشستند.

سریع میز رو چیدم و یه سینی چای ریختم و به هال برگشتم. فاطیما و امین مشغول صبحونه خوردن شدند. رها سینی رو توی هوا از دستم گرفت و گفت:

-برو صبحونه بخور عزیز. ما راحتیم.

روی مبل نشستم و گفتم:

-ممنون. چای کافیه.

مامان مقنعه ش رو از سرش در آورد و در حالیکه با دستش موهاش رو از ب*غ*ل گوشش به عقب می زد گفت:

-کی می خوای بری مسجد؟

صدای غر امین بلند شد:

-فضولی مگه؟! چقدر حرف می زنی! …. مـــامـــان؟

با صدای بلند گفتم:

-امین با خاله فاطیما درست حرف بزن.

صدای خنده ی ریز فاطیما می اومد. امین با حرص گفت:

-سر صبحی از خواب زدن بیدارمون کردن، حالا فضولی هم می کنن!

لبمو به دندون گرفتم و محکم گفتم:

-امین؟

romangram.com | @romangram_com