#پل_های_شکسته_پارت_46
-….
-نمی دونستم اینقدر زود می خوابی! می خواستم باهات حرف بزنم.
-….
نفسمو فوت کردم، با کلافگی گفتم:
-الو؟ خوابیدی؟
-لعنتی …
ساکت شدم. به من گفت لعنتی؟ دهنمو باز کردم که درشت تر بارش کنم که با صدای لرزون گفت:
-لعنتی … هنوزم صدات قشنگه!
م*س*ت بود … چشمامو روی هم گذاشتم و کف دستم رو به پام فشار دادم و زیر لب گفتم:
-بعدا زنگ می زنم.
داد زد:
-صبر کن.
ساکت موندم. شاید عقلش کامل زایل نشده بود! بعد از چند ثانیه با صدای لرزونی گفت:
-برام حرف بزن.
تماس رو قطع کردم و موبایلمو پرت کردم روی صندلی سمت شاگرد. سرمو روی فرمون ماشین گذاشتم و به اشکهام اجازه ی باریدن دادم:
-خدایا خودت عاقبتمو به خیر کن.
موبایل شروع کرد به زنگ خوردن. سرمو بلند کردم، شماره ی فرامرز بود. گوشی رو برداشتم و رد تماس دادم و در حالی که خاموشش می کردم با گریه زیر لب گفتم:
-هنوز اونقدر پست نشدم که شب اول قبر شوهرم با یه م*س*ت لایعقل دهن به دهن بذارم!
و ماشین رو به حرکت در آوردم و داخل پارکینگ بردم.
حوله رو از روی سرم برداشتم و روی لبه ی تخت انداختم و به ساعت دیواری نگاه کردم. هشت و ربع صبح. حوصله ی سشوار کشیدن نداشتم. با موهای باز به سمت هال رفتم، در کمال تعجب دیدم که امین رو مبل داره تلویزیون نگاه می کنه. گردنش به سمتم چرخید و گفت:
-سلام، صبح بخیر.
-سلام عزیزم، چرا اینقدر زود بیدار شدی؟!
از روی مبل بلند شد و در حالی که به سمت آشپزخونه می رفت گفت:
-مامانت زنگ زد بیدار شدم.
با هم وارد آشپزخونه شدیم. شروع به چیدن میز صبحونه کردم و گفتم:
romangram.com | @romangram_com