#پل_های_شکسته_پارت_45
یاد حرف غروبش افتادم که نصفه رهاش کرده بود، با من و من گفتم:
-اونجا … خونه ی خاله نگار…
به سمتم برگشت و منتظر نگاهم کرد. خیلی بلا بود، نگاه خبیثش نشون می داد که فهمیده دل تو دلم نیست که بفهمم چی توی ذهنش می گذره اما حرفی نمی زد. ادامه دادم:
-اتفاقی افتاده که توی فکری؟
سرش رو چند بار بالا و پایین برد و گفت:
-اون آقاهه که دم مدرسه بود …
و با لبخند کجی گفت:
-بابای یکی از …
حرفش رو با اخم قطع کردم:
-امین بخوای متلک بندازی همینجا پیاده ت می کنم تا خونه دنبال ماشین بدویی!
چشماشو گرد کرد و با تعجب نگاهم کرد. نفسم رو با کلافگی فوت کردم، خیلی عصبی شده بودم. نگاهم رو به روبرو دوختم و گفتم:
-من دروغ نگفتم … بابای یکی از بچه های مدرسه بود. حرفتو ادامه بده.
با صدای گرفته که نشون از ناراحتیش بود ادامه داد:
-دوست عمو مازیاره.
با تعجب به سمتش برگشتم:
-اونجا بود؟!!!!!
کمی خودش رو به سمت در کشید، خودم هم از صدای بلندم تعجب کردم. تند و پشت سر هم گفت:
-موقعی که می خواستم بیام پیشت جلوی در بود، خواست بهم دست بده اما من بهش اخم کردم. خب ازش خوشم نمیاد! پررو-پررو به عمو می گه چقدر قیافه ش آشناس! حالا می دونه من شناختمشا! ولی باهاش حرف نزدم که! تازه گیر داده بود منو برسونه اما من گفتم مامانم گفته سوار ماشین غریبه ها نشم.
ماشینو جلوی در خونه نگه داشتم و کلید رو به دست امین دادم و گفتم:
-در پارکینگو باز کن و خودت برو بالا، منم تا چند دقیقه دیگه میام.
سرشو تکون داد و سریع پیاده شد. چند تا نفس عمیق کشیدم تا به اعصابم مسلط بشم. موبایلم رو از داخل کیفم در آوردم و شماره ی موبایل نگار رو گرفتم اما قبل از اینکه گزینه ی تماس رو لمس کنم، انگشتم رو توی هوا نگه داشتم. تا کی قرار بود اصلی ترین حرف ها و تصمیم های زندگیمو بندازم گردن دیگران. دیگه مژده ده سال قبل نیستم که به خاطر دور شدن از فرامرز پشت نگار قایم بشم!
دوباره کیفم رو برداشتم و توش به دنبال کاغذی گشتم که چند وقته سعی می کردم ندید بگیرمش! پیداش کردم رو شماره رو با گوشیم گرفتم، به ساعت نگاه کردم … یازده و نیم بود. بی توجه، تماس رو برقرار کردم و موبایل رو به گوشم چسبوندم.
بعد از کلی بوق صدای شل و وارفته ای توی موبایل پیچید:
-بله؟
از خواب بیدارش کرده بودم؟! اخمی کردم و گفتم:
-مژده ام.
romangram.com | @romangram_com