#پل_های_شکسته_پارت_44


-نه! من که نمی شناختمش!

خواستم بهش تذکر بدم که مامان پیش دستی کرد:

-راست میگه پسرم! من یکی دوبار اومدم که اون هم بدون امین دیدمت!

و با نگاه سرزنش آمیزی به پیمان گفت:

-داییش هم اونقدر بی معرفت بوده که بی خبر از ما میومده دیدنش.

به امین اشاره کردم که بیاد جلو. امین هم دستش رو به سمت مامان دراز کرد و مامان هم صورتش رو غرق ب*و*سه کرد.



بعد از رفتنشون، من و امین هم علیرقم اصرار های اشرف خانم از خونه خارج شدیم. به محض اینکه از کوچه خارج شدیم و توی خیابون قرار گرفتیم امین سکوت ماشین رو شکست:

-از اینکه بهت نگفتم دایی پیمان رو می بینم ناراحت شدی؟

اونقدر ذهنم درگیر شده بود که اون لحظه این قسمت رو فراموش کرده بودم، اما ظاهرم رو حفظ کردم و با لحن جدی گفتم:

-خودت چی فکر می کنی؟!

با لحنی مظلومانه گفت:

-دایی پیمان و حاجی دایی گفته بودن نگم.

ابروهامو بالا فرستادم و گفتم:

-پس وقتایی که می رفتی خونه ی حاجی دایی …

اومد میون کلامم:

-همیشه که نه! بیشتر تلفنی با خودش و زندایی حرف می زدم.

لبامو جمع کردم. امین ادامه داد:

-اما همیشه حال تو رو می پرسید ازم.

نفس عمیقی گرفتم و گفتم:

-عیبی نداره عزیزم.

ساکت شد … به صورتش نگاه کردم، رفته بود توی فکر. با صدای آرومی گفتم:

-خونه ی خاله نگار خوش گذشت؟

شونه هاشو بالا انداخت:

-من دوست داشتم پیش تو باشم.


romangram.com | @romangram_com