#پل_های_شکسته_پارت_43

-زن دایی سهراب.

فاطیما قیافه اش رو کج و کوله کرد و گفت:

-چه بدم میاد ازش. ساعت یازده شبه بگو بره خونه خودشون بکپه!

عاقل اندر سفیه نگاهش کردم. خیلی جدی لبش رو به دندون گرفت و گفت:

-خاک تو سرم صاحب عزاس! کجا پاشه بره؟ چه پررو ام نه؟

بی مقدمه گفتم:

-گرد شدی فاطیما!

اخم کرد و گفت:

-مرض!

دستم رو روی لبم گذاشتم. صورتشو نزدیک تر کرد وگفت:

-ما از این شانسا نداشتیم که قیافه مون به ننه بابامون نره و به خاله خوشگلمون بره!

منظورش من و پیمان(برادر بزرگم) و بنیامین بودیم که اصلا شبیه مامان و بابامون و همین طور بقیه خواهر و برادرا نبودیم. و البته فاطیما متلک انداخت که خواهرم هم چاقه و اون به مادرش رفته. البته که مریم هم بی اندازه گرد شده بود. با لبخند کجی گفتم:

-البته فکر می کنم زندگی متاهلی بهت ساخته که چاق و چله شدی!

چشمک نامحسوسی زد و گفت:

-سه ماهمه.

بی اختیار چشم هام درشت شد و با صدای خیلی آرومی گفتم:

-مبارکه عزیز.

صدای مامان سکوت دست و پا شکسته ی جمع رو شکست:

-فاتحه مع الصلوات ولاخلاص.

من و فاطیما درست نشستیم و به همراه بقیه صلوات فرستادیم و بعد از دقیقه ای مامان بلند شد و پشت سرش رها و مریم و فاطیما هم بلند شدند. اشرف خانم به مامان تعارف زد که بمونن اما قبول نکردن و برای فردا (مراسم سوم) دعوتشون کرد و از خونه خارج شدن، چادر رنگی سرم کردم و به همراهشون تا دم در رفتم. از مردهای خانواده فقط پیمان اومده بود. به سمتم اومد و بعد از روب*و*سی بهم تسلیت گفت. با لبخند متعجبی گفتم:

-امین رو قبلا دیده بودی؟

لپ امین رو که دست در دستش، کنارش ایستاده بود کشید و گفت:

-این عزیز داییشه.

ذوقی که زیر پوستم دوید رو با حفظ لبخندم کنترل کردم و رو به امین گفتم:

-به مامان بزرگ سلام کردی؟

مامان با عشق به صورت امین خیره شده بود. امین خیلی جدی گفت:

romangram.com | @romangram_com