#پل_های_شکسته_پارت_42


فشرده شدن پشت رونم رو توی مشت کوچیک امین حس کردم. بچه م هم انگار می ترسید! اشرف خانم دست هاشو برام باز کرد. به سمتش رفتم و خودم رو تو آ*غ*و*شش جا دادم. از دیروز ظهر که سهراب از بینمون رفته بود کارش گریه بود. حتی دیشب توی خواب هم گریه می کرد. انگار آب رفته بود. حق هم داشت. سهراب شاید برای من گاهی اوقات تلخ می شد و تندی می کرد و ازش خاطرات بد هم داشتم. اما همیشه برای مادرش احترام قائل بود و هیچ وقت ندیدم صداشو بلند کنه.

به همراه اشرف خانم وارد خونه شدم و این، بخش عظیمی از استرسم رو کم کرد. زن عموی سهراب که خیلی هم پیر بود با لهجه ی سبزواری خودش نوحه سرایی می کرد و با این که دقیق متوجه نمی شدم چی میگه اما اونقدر دل خودم گرفته بود که بی اراده گریه کنم. بعد از شام، حدودا ساعت نه شب بود که دایی قاسم به گوشیم زنگ زد (البته گوشی قدیمی خودش که به جای گوشی شکسته ام دستم بود) و گفت که خانواده ام رسیدن و الان می خوان بیان اینجا. جالب اینجاست که دایی توی چنین شرایطی منو نصیحت می کرد که چه برخوردی داشته باشم!

فروزان بعد از شام رفته بود و امین هم به همراه سینا توی اتاق زمان مجردی سحر بودن. خودم هم روی تخت اتاق سهراب دراز کشیده بودم و از شدت سردرد با یه روسری دیگه دور سرمو بسته بودم. به در اتاق ضربه خورد و سیما دختر سحر در رو باز کرد و با صدای آرومی گفت:

-زندایی؟ بیداری؟

به سختی روی تخت نشستم و گفتم:

-جانم؟

-مامانم گفت صداتون کنم. مادرتون اینا الان تو حیاطن.

از روی تخت بلند شدم و روسری رو از دور سرم برداشتم و در حالی که قلبم به شدت می کوبید از اتاق خارج شدم. از پنجره ی بزرگ هال مادرم رو دیدم که دست گردن اشرف خانم انداخته و با صدای بلند گریه می کنه … درد مشترک داشتن. برادرم بنیامین هفده سالش بود که از بینمون رفت و مادرم هیچ وقت این درد براش عادی نشد!

خواهر بزرگم مریم و فاطیما(دخترش) و رها زن داداشم هم پشت سر مادرم ایستاده بودن. در هال رو باز کردم و همزمان مادرم از آ*غ*و*ش اشرف خانم بیرون اومد و نگاه ها به سمتم چرخید. آخرین بار دو سال پیش خونه ی دایی قاسم دیده بودمش. و پنج ماه پیش تلفنی باهاش حرف زده بودم، همیشه اون زنگ می زد. توی نگاه خیسش پر از حرف بود.

بذار بگم چی می شد توی نگاهش دید … دخترم سیاه بخته!

دستهاشو برام باز کرد. لبهامو به هم فشار دادم و دستهامو به هم پیچیدم. خودش به سمتم اومد، یه قدم مونده بود بهم برسه که خودمو توی ب*غ*لش جا دادم و بغضم با صدای بلندی شکست. پشتم رو نوازش کرد:

-جانم … دختر قشنگم….

چقدر به این آ*غ*و*ش احتیاج داشتم و خودم اون رو از خودم دریغ کرده بودم! قسمت هایی از زندگیم اون قدر دلم هوای مادرمو می کرد که حتی راضی بودم بشینه بالای سرم و به جونم غر بزنه!

نمی دونم چند دقیقه توی آ*غ*و*ش مامانم بودم که صدای جیغ شاد امین باعث شد قامتم رو راست کنم:

-سلام زندایی!

با تعجب به جهت دویدن امین نگاه کردم که خودشو انداخت تو ب*غ*ل رها! و رها هم با شادی امین رو فشار داد و گفت:

-جونم. عشق زنداییش.

امین هم در حالی که تو جاش آروم و قرار نداشت گفت:

-دایی پیمان کجاس؟

یه لحظه چشمه ی اشکم خشک شد. مامان هم دست کمی از من نداشت. رها:

-رفتن خونه ی ب*غ*لی که مردها نشستن.

و امین هم بدون اینکه به سمت من برگرده پرید از حیاط بیرون، تعارف سحر برای ورود به خونه اجازه ی کنجکاوی رو از من گرفت. معلوم بود امین اونقدر با برادرم صمیمی هست که به جای «محمود» اسم م*س*تعارش یعنی پیمان رو صدا می زد … من که می دونم! اینا همش زیر سر دایی قاسمه! تا یک ساعت بعد که خانواده م اونجا بودن همه حواسم پیش امین و پیمان بود.

فاطیما خواهر زاده ام که فقط دو سال ازم کوچیکتر بود کنار گوشم گفت:

-اونی که داره ما رو با نگاهش می جوه کیه؟

هنوز هم مدل حرف زدنش تغییر نکرده بود. لبخند کم جونی زدم و گفتم:


romangram.com | @romangram_com