#پل_های_شکسته_پارت_41

محکم گردنمو چسبید و با صدایی که می لرزید گفت:

-دوست نداشتم برم. حاجی دایی گفت اینجا نباشم.

کمی از خودم دورش کردم و نوک بینیشو ب*و*سیدم و گفتم:

-لباس سیاهتو تنت کن. بریم خونه ی مامان سهراب.

سرش رو تکون داد و کمی ازم فاصله گرفت، دوباره به سمتم برگشت و گفت:

-یه چیز …

نگاهش بین من و فروزان گردش کرد. گفتم:

-بگو عزیزم.

-هیچی.

و به سمت اتاقش دوید. با نگرانی به فروزان نگاه کردم و با صدای آرومی گفتم:

-می بینی؟ بازدلم آشوب شد!

فروزان هم با صدای آروم جواب داد:

-بهتره فعلا باهاش در مورد خونه نگار حرف نزنی، بذار تنها بشین و کمی شرایط روحیت بهتر بشه.

سرم رو تکون دادم و به سمت اتاقم رفتم تا مانتوم رو تنم کنم که به خونه ی مادر سهراب بریم.

***

فصل سیزدهم:

از بچگی همیشه از مجالس عزا می ترسیدم. این که بخوام گریه و غش و ضعف صاحب عزا رو ببینم یه جورایی برام استرس آور بود. یادمه پونزده ساله که بودم عموم فوت کرد. وقتی وارد حیاط خونه شدیم و دختر عموم به سمتم اومد که ب*غ*لم کنه چشمم دور تا دور حیاط می چرخید که ببینم کسی نگاهمون می کنه یا نه! که متاسفانه همه به خانواده ی ما که تازه وارد حیاط شده بودیم نگاه می کردن.

ماشین رو جلوی در خونه ی مادر سهراب پارک کردم. فروزان و امین پیاده شدن و من هنوز سر جام نشسته بودم. قلبم می کوبید. داغ دل خودم از نبود سهراب یه طرف، نگاه عجیب و غریب مردم طرف دیگه …. اومدن یهویی خانواده ام هم شده بود گل سر سبد! تازه ذهنم هم مشغول بود که بدونم امین چی می خواست بگه و چه اتفاقی خونه ی نگار افتاده!

-پیاده نمی شی مژده؟

در جواب فروزان سرم رو تکون دادم و بعد از برداشتن کیفم از ماشین پیاده شدم. به سمت در باز حیاط رفتیم. عموی سهراب که داشت با یه نفر دیگه حرف می زد برام سر تکون داد. وارد حیاط شدیم. به نسبت ظهر و مراسم خاک سپاری که اینجا قیامت بود، سر و صدایی نمی اومد.

دوباره گلوم از شدت بغض کیپ شد. نگاهم به تاک انگور بسته شده ی بالای سرم که کل حیاط رو پوشونده بود افتاد. یاد پارسال افتادم که سهراب چهارپایه گذاشته بود و انگور می چید و هر چند دقیقه هم دونه هاشو به طرف منو سحر پرت می کرد و صدای جیغمونو در میاورد. و اشرف خانم(مادر سهراب) هم به ما تشر می زد و قربون صدقه ی سهراب می رفت که:

-باز خوبه خودت انگور دوست داری میای واسه ما هم می چینی! وگرنه از دامادمون که آبی گرم نمیشه.

و صدای غر زدن سحر بلند می شد…

-به چی نگاه می کنی مادر! به تاک انگور؟

نگاهمو به ورودی خونه دوختم. اشرف خانم با چشم های خیس نگاهم می کرد:

-از دیروز هر طرف چشم می چرخونم سهرابمو می بینم.

romangram.com | @romangram_com