#پل_های_شکسته_پارت_40


بوق سوم یا چهارم بود که نگار جواب داد:

-بله؟

با عصبانیت توپیدم:

-بچمو کجا بردی؟

نگار با تعجب گفت:

-آوردم خونه! داره با ملیکا فیلم نگاه می کنه.

به هیچ عنوان نمی تونستم به اعصابم مسلط باشم:

-اگر نمی تونی بیاریش همین الان با آژانس بفرستش اینجا.

-مژده خوبی، خب بچه داره …

صدام بالا رفت:

-همین الان نگار، همین الان می فرستیش وگرنه خودم میام دنبالش.

لحنش کمی ناراحت شد:

-باشه عزیزم، الان می فرستمش.

تلفن رو سرجاش گذاشتم. فروزان با نگرانی گفت:

-دستات می لرزه مژده! چرا اینطوری می کنی؟

با استیصال تو چشماش نگاه کردم و گفتم:

-من نمی دونم چی تو سر این زن و شوهر می گذره فروزان! هر چقدر هم که نگار طرف من باشه مازیار عجیب با فرامرز صمیمیه! من مطمئنم اینکه به فرامرز از ازدواج من نگفتن هم یه قضیه ایه! قضیه ای که شاید با خودشون فکر کردن به صلاح منه. نمی دونم!

ناخنم رو به دندون گرفتم و با بغض گفتم:

-فکرم جمع نمی شه.

یهو زدم زیر گریه:

-دردم که یکی دو تا نیست!

فروزان حول کرد:

-ای وای! آروم باش دختر.

به سختی آرومم کرد و فرنی رو به خوردم داد. قاشق آخر بود که زنگ در زده شد و قبل از عکس العملی از جانب من فروزان به سمت آیفون رفت و در رو باز کرد. دقیقه ای بعد امین وارد خونه شد. با دیدنش دست هامو از هم باز کردم، به سمتم دوید و خودش رو توی ب*غ*لم انداخت. کنار گوشش گفتم:

-مرد من کجا رفته بودی؟ یادت رفته من الان فقط تو رو دارم؟


romangram.com | @romangram_com