#پل_های_شکسته_پارت_39

-احساس می کنم برمی گرده. نمی خوام برم خونه ی مادرش … (دوباره اشکم روون شد و صدام بیشتر گرفت) … نمی خوام تو عزاش بشینم.

صدای فروزان هم لرزید:

-مژده جان اینطوری خودتو از بین می بری! داییت چند دقیقه قبل یه سر اومد اینجا، مثل اینکه مهمون راه دور داری.

توی جام جا به جا شدم و در حالی که اشکم رو پاک می کردم گفتم:

-کی؟

صداشو صاف کرد:

-گمون کنم … خانواده ات.

دستم زیر چشمم خشک شد. با ناباوری به صورت فروزان نگاه کردم. سریع بلند شد و گفت:

-برات فرنی درست کردم. الان میارم، گلوتو بهتر می کنه.

هیچ حرفی نزدم و اون از اتاق خارج شد. به عکس رو به روی تخت زل زدم و گفتم:

-یعنی نمی تونن تو شادی هام شریکم باشن؟

خودم سریع با دستم جلوی دهنم رو گرفتم. کی قرار بود از این همه کینه ی بی دلیل خالی بشم؟

به سختی دوباره روی پا ایستادم و به سمت در اتاق رفتم. به چارچوب تکیه دادم و کمی صدامو صاف کردم و با بی حالی گفتم:

-امین کجاست؟

صدای فروزان از آشپزخونه می اومد:

-نگار بردش بیرون.

مثل برق گرفته ها گفتم:

-چی؟!!!!

فروزان در حالی که بشقاب توی دستش بود به سمتم اومد و گفت:

-بچه ترسیده بود.

به سمت تلفن رفتم:

-نگار اونو کجا برد؟ چرا ندادینش به دایی! وای! مازیار سگ خبرچین فرامرزه!

گوشی تلفن رو برداشتم. فروزان بشقاب رو روی میز گذاشت و گفت:

-آروم باش مژده! داییت کلی به نگار سفارش کرد!

شماره ی نگارو گرفتم و در جواب فروزان گفتم:

-تو فرامرزو نمی شناسی! اون کافیه حس کنه چیزی بر خلاف میلشه.

romangram.com | @romangram_com