#پل_های_شکسته_پارت_38


سرش رو چند بار تکون داد:

-باشه، باشه، اما اول تو آروم باش.

خواستم شدیدتر جیغ بزنم که به سرفه افتادم و همزمان گفتم:

-نمی خوام. منو ببر همونجایی که سهراب هست. برو بیمارستان.

نفس عصبیشو بیرون فرستاد و موبایلشو برداشت. هرجور که می خواستم گریه کنم احساس سبکی نمی کردم. انگار باید حتما خودمو می زدم تا اون همه بار منفی رو خارج کنم. بدبخت نمی دونست رانندگی کنه، دست من رو بچسبه یا با موبایلش حرف بزنه. نمی دونستم کدوم سمت میره ولی وقتی جلوی خونه ی نگار و مازیار توقف کرد با خشم به سمتش برگشتم و قبل از اینکه عکس العملی نشون بدم در ماشین باز شد و توی آ*غ*و*ش نگار فرو رفتم:

-قربونت برم الهی، بیا با هم بریم.

منو از ماشین پیاده کرد و کیفم رو از دست فربد گرفت و خیلی سریع سوار ماشین مازیار شدیم و نگار هم پشت پیش من نشست. نالیدم:

-نگار بدبخت شدم. بیچاره شدم نگار… چقدر سرنوشتم سیاهه می بینی!

نگار پا به پام اشک ریخت تا رسیدیم در خونه ی مادر سهراب … من باید خود سهراب رو می دیدم و همه به طرز احمقانه ای می خواستن آرومم کنن. کسی چه می فهمید داره چه بلایی سرم میاد یا سرم اومده؟

فصل دوازدهم:



اتاق تاریک شده بود و من هنوز به عکس دو نفره ی روبروم خیره بود، همون که سهراب کت و شلوار زغالی تنش بود و ته ریش داشت. به هیچ عنوان باورم نمی شد کسی که امروز صبح زیر اون همه خاک خوابید سهرابی باشه که از عشق زیادش بهم زور می گفت! باورم نمی شه اون مردی که اخم و جذبه اش زبون دراز منو اون طور کوتاه می کرد به خاطر ترس از مرگ خودش به استقبالش رفته باشه!

نوری که از سردر شیشه ای اتاق می زد داخل نشون می داد هنوز کسی داخل هال هست ولی صدایی نمی اومد.

پتو رو از روم کنار زدم و از تخت پایین اومدم. یه لحظه چشمام سیاهی رفت که باعث شد خیلی سریع، دوباره روی تخت بشینم. از دیروز ظهر هیچ چیز نخورده بودم جز چند تا لیوان چای شیرین اون هم به زور نگار، نگاری که بعد از اولین حضور فرامرز جلوی مدرسه مکالمه ی درست درمونی با هم نداشتیم و حالا به خاطر شرایطم چیزی رو به روش نمی آوردم.

هنوز روی تخت نشسته بودم که در به آرامی باز شد و فروزان اول سرش و بعد کلا وارد اتاق شد و با لبخندی گفت:

-بهتر شدی؟

با صدایی که تقریبا چیزی جز خِرخر ازش نمونده بود گفتم:

-سرم گیج میره.

کنارم نشست و گفت:

-خواهر شوهرت بنده خدا با اون حال خرابش هم نگران حال تو بود هم مادرش! دختر خوب از دیروزه لب به غذا نزدی! حواست هست که همه کس امین تویی؟

بغض کردم:

-سخته فروزان. یه حالی دارم …

لبهامو به هم فشار دادم. آروم دست هاشو دورم حلقه کرد و بازوهامو نوازش کرد. نگاهمو سرگردون دورخونه چرخوندم و گفتم:

-باورم نمیشه .

ب*و*سه ای روی سرم نشوند و هیچی نگفت. چشمامو بستم و گفتم:


romangram.com | @romangram_com