#پل_های_شکسته_پارت_37
با گیجی بهش نگاه کردم:
-سهراب نباید بمیره.
انگار می دونست سهراب کیه که حرفی نزد؛ فقط با صدای آرومی گفت:
-آروم باش.
چه طوری می تونستم آروم باشم. گوشیش زنگ خورد. دستم رو مشت کردم. یه شوخیه، من می دونم! مگه می شه آخرش اینقدر مسخره باشه؟ مگه به همین راحتیه؟
-خواهش می کنم. کدوم بیمارستان …
-….
-راستش … چشم. بعد کجا بیارمشون؟
-….
-باشه … تسلیت می گم.
جیغ کشیدم:
-واسه چی تسلیت می گی؟
تلفن رو قطع کرد:
-آروم باش مژده.
بی اراده به صورتم سیلی زدم:
-چی شده؟ کی بود؟ داییم بود؟ بهش تسلیت گفتی؟
صداش بالا رفت:
-واسه چی خودتو می زنی؟!
بی اراده سیلی بعدی رو زدم که مچ دستم رو چسبید:
-این کارا چه معنی میده؟!
ماشین رو گوشه ای متوقف کرد:
-به خودت مسلط باش.
دندون هامو به هم فشار می دادم. معلوم بود حول کرده:
-چرا رنگت داره کبود می شه؟! مژده آروم باش. نفس بکش.
اما من راه تنفسم باز بود. جیغ زدم:
-من باید ببینمش.
romangram.com | @romangram_com