#پل_های_شکسته_پارت_36


فربد به زبون اومد:

-گویا خبر بدی رو بهشون دادن…

دستم به سمت گوشی تلفن مدرسه رفت … شماره ی سحر چند بود؟ یادم نمی اومد. شماره ی دایی رو گرفتم. یه بوق … دو بوق … خیلی بوق خورد اما جواب نداد. فروزان با دستهاش صورتم رو قاب گرفت:

-چی شده مژده؟

لبهام لرزید:

-سهراب.

صورتمو از دستهاش خارج کردم و به سمت در راه افتادم. این یه شوخی بود … یه شوخی مسخره! سیما بچه اس. نمی فهمه نباید با بزرگتر از خودش شوخی کنه؟ اونم کسی با شرایط روحی من! باید به سحر بگم در تربیتش بیشتر تلاش کنه.

-مژده کیفت.

فربد شونه به شونه ام شد:

-من می رسونمتون.

برگشتم به عقب و کیفم رو از دست فروزان گرفتم و با صدایی که خودم به زور می شنیدم گفتم:

-ماشین دارم.

دستم رو توی کیفم بردم، همه ی اعضا و جوارحم می لرزید، مگه می شه سهراب منو تنها گذاشته باشه! سوییچ لعنتی کجا بود؟ آقای هاشمی خودشو انداخت وسط:

-خانم صمدی حالتون خوب نیست! بهتره پشت فرمون نشینید.

کیفم رو محکم کوبیدم روی کاپوت ماشین. زیپ کیفو تا آخر باز کردم. فکرم متمرکز نمی شد، من الان می رسم خونه و می بینم همه چیز سر جاشه، خدایا غلط کردم، راضی ام به همون گم و گور بودنش! اسمش زنده باشه. کیفم از دستم کشیده شد و بازوم توی دست های فروزان قرار گرفت:

-خودتو به کشتن می دی تو آخر. بذار واست آژانس بگیرم.

دیدم داشت تار می شد.

-آژانس چرا؟! خودم می رسونمشون. لطفا کمکشون کنید سوار ماشین من بشن.

صورتم داشت خیس می شد و واقعا نمی تونستم جلوی لرزش ساق پاهامو بگیرم. گفته بود پشت منه، گفته بود مواظبمه. طاقت نمی آوردم. سهراب مگه دلش می اومد بذاره و بره! به همین راحتی؟

فروزان کمکم کرد. هیچ چیز مهم نبود. فقط متوجه شدم ماشین شاسی بلنده چون یه کم به زحمت نشستم. صدای فروزان رو در آخرین لحظات شنیدم:

-آقای هاشمی لطفا به آقای رسولی زنگ بزنید، من شماره ایشونو ندارم.

و فربد که گفت:

-شماره من رو هم به ایشون بدین و بگین تماس بگیرن.

منظورشون دایی قاسم بود. من بهش زنگ زده بودم و جواب تلفنمو نداده بود. به رونم چنگ زدم. نفسم سنگین بود. خدایا بیدارم کن. این بدترین کاب*و*س توی تمام عمرمه.

-اینطور به خودت فشار نیار. بگو چی شده؟


romangram.com | @romangram_com