#پل_های_شکسته_پارت_35

-من با فربد مشکلی ندارم!

-تو دختر عاقلی هستی … کاری نداری؟

از دایی خداحافظی کردم و به سمت فروزان و نصیریان رفتم و گفتم:

-مهندس آزاد رو می فرستن.

هر دو ابروهاشون بالا رفت و فروزان گفت:

-به کلاس کاریش نمی خوره بیفته تو کار مدرسه.

هر سه خندیدیم. البته خنده ی من کاملا مصنوعی بود و خنده ی فروزان با نگرانی ، خب بالاخره می دونست که فربد برادر شوهر سابق منه، نه که خیلی از این خانواده خوشم میومد! حالا باید سه ماه تابستون برادرش رو تحمل کنم! هر چند کلا فربد آدم خنثی و بی ضرری بود. و تنها دفعه ای که کمی حضورش پررنگ شد به خاطر منصرف کردن فرامرز و یا راضی کردن من برای رفتن بود! که یکی دو جمله هم بیشتر نگفت و فهمید که صحبت با ما دو نفر آب در هاون کوبیدنه!

نصیریان چادرش رو از روی جالباسی برداشت و گفت:

-خانوما بفرمایید ناهاردر خدمت باشیم.

هر دو ازش تشکر کردیم و از دفتر خارج شد و چند ثانیه بعد به سرعت برگشت و گفت:

-دارن میان، الان داخل حیاطن.

با کمک همدیگه سریع برگه ها رو روی میز گوشه ی دفتر مرتب کردیم و نصیریان هم به آقای سلیمانی سپرد چای رو آماده کنه و همزمان با ورود آقای هاشمی و فربد به سالن، خداحافظی کرد و رفت. فروزان چادرش رو سرش کرده بود و هر دو با روی باز بهشون خوش آمد گفتیم. قرار نبود زیاد بمونن؛ فربد خیلی مودبانه برخورد کرد و موقع احوال پرسی حتی حال امین رو هم پرسید. دفعات دیگه ای هم که توی این همه مدت دیده بودمش همین برخورد رو داشت، کلا از این عموهای متعصب نبود که بخواد به امین به چشم یه وارث نگاه کنه!

قرار بر این شد که ساختمون دفتر و آزمایشگاه رو فعلا کاری نداشته باشن و به محض تموم شدن امتحانات ساختمان کلاس ها رو بازسازی کنن و بعد از تموم شدنش اینجارو بکوبن. همزمان که اونها خداحافظی می کردن موبایلم زنگ خورد. ببخشیدی گفتم و برداشتمش، شماره ی سیما دختر ده ساله ی سحر بود! سریع جواب دادم:

-بله؟

-سلام زندایی.

صداش بی نهایت می لرزید. همه ی حس های بد به قلبم ریخت. بی توجه به نگاه جلب شده ی اون سه نفر گفتم:

-چی شده سیما ؟!

صدای هق هقش بلند شد:

-زندایی … من نـِ … نمی دونم چی بگم!

صدام بالا رفت:

-جونم بالا اومد! بگو چی شده؟

-دایی سهراب … مامان رفت … بیمارستانن همه … یکی زنگ زد … زندایی من خونه تنهام … دایی مرده.

سرم گیج می رفت. گوشی رو از گوشم فاصله دادم، می خواستم شماره ی سحر رو بگیرم اما موبایلم مثل صابون خیس از دستم سر خورد و روی زمین افتاد … هر تیکه اش یه جا پخش شد.

-حالتون خوبه خانم صمدی؟

فکر کنم صدای هاشمی بود، فروزان به سمتم اومد:

-چی شد؟

romangram.com | @romangram_com