#پل_های_شکسته_پارت_34


نصیریان گفت:

-تو کل این شهرچند نفر هستن که همه می شناسنشون! من جمله مهندس حیدری ، قربانی. اتفاقا خونه ی مامانم اینا رو آقای قربانی ساخت.





فروزان به صورتم نگاه کرد و گفت:

-مدرسه ی خالی نیست که ما بخوایم اثاث کشی کنیم. یعنی چون بازسازی توی تابستونه احتیاجی به این کار نیست.

با چشم های گرد شده گفتم:

-درسته تابستونه و دانش آموز و معلمی نیست اما ما چند نفری که مجبوریم هفته ای دو روز بیایم، باید تو این خاک و خول رفت و آمد کنیم؟ بعد کجا بشینیم؟ تو حیاط چادر بزنیم!

نصیریان به اعتراضم خندید و فروزان گفت:

-صبر می کنم تا آقای هاشمی و مهندس محترم تشریف بیارن!

موبایلم زنگ خورد. به سمت میزم رفتم، دایی قاسم بود، جواب دادم:

-سلام دایی.

-سلام مژده جان، خوبی؟ کجایی؟

-ممنونم. مدرسه ام.

نمی دونم چرا ولی حس کردم دایی کمی بی قراره:

-تا کی اونجایی؟

اخم کردم:

-چیزی شده؟

دایی نفس عمیقی گرفت:

-فربد داره میاد اونجا. مهندس ناظره.

چشم هامو بستم. فربد هم یکی از مهندسین به نام این شهر بود. نفسم رو فوت کردم و در جواب دایی گفتم:

-ممنون که خبر دادین.

دایی با نگرانی گفت:

-مواظب رفتارت باش مژده. خب؟

لبخند غمگینی روی لبم نشست:


romangram.com | @romangram_com