#پل_های_شکسته_پارت_32


-گذشت یک بار، دو بار … از اول امتحانات ما فقط از جیب و زیر دست شما تقلب جمع کردیم! پس حق اون بچه هایی که تلاش می کنند چی؟

خواست دوباره حرف بزنه که صدامو بالا بردم:

-همین حالا برو بیرون تا از بقیه ی جلسات محروم نشدی.

بعد از رفتنش نفسم رو فوت کردم و رو به فروزان گفتم:

-خیر سرت مدیر مدرسه ای! یه ساعته خودتو درگیر یه دختر دوازده سیزده ساله کردی!

فروزان با لبخند کجی دست به سینه شد و گفت:

-خانوم ناظم! من فقط می خواستم بترسه نه اینکه برگه رو ضمیمه ی پرونده کنم!

پوزخند کمرنگی زدم و لبه ی پنجره ایستادم. همین دانش آموزی که الان داشت خودشو از گریه کور می کرد حالا پیش دوستاش کنار آبخوری ایستاده بودن و آروم حرف می زدن و صد در صد به من ناسزا می گفتن! تقلب یکی از چیز هایی بود که نمی تونستم باهاش کنار بیام. حضور فروزان رو کنارم حس کردم:

-از اینکه سال دیگه هم قرار شد پیش ما باشی ناراحتی؟

لبخند غمگینی زدم و نگاهم رو از حیاط نگرفتم و گفتم:

-رشته ی ادبیات رو با عشق انتخاب کردم، توی رویاهام خودم رو آدم موفقی می دیدم که از ادبیات به جاهای خیلی خوب می رسه.

آهی کشیدم و ادامه دادم:

-اما دوران تحصیلم به همه چیز شباهت داشت جز به دوران تحصیل یه عاشق ادبیات! الان هم فقط به نون در آوردن از مدرکم فکر می کنم.

دستش رو روی شونه ام گذاشت و با ناراحتی گفت:

-اینطور نگو مژده، اگر به کارت علاقه ای نداشته باشی خیلی زود از پا در میای! برای خودت دلخوشی جور کن.

به سمتش برگشتم و با ناراحتی گفتم:

-چه دلخوشی؟ سهراب دو روز پیش زنگ زد و حرفهای نامفهومی زد که ازش هیچ سر در نیاوردم! تو که دیگه خودت در جریانی که چقدر فشار رومه!

بازومو نوازش کرد و گفت:

-به همین خاطر می گم یه دلخوشی برای خودت جور کن! …. من هم توی زندگیم مشکل بوده و هست مژده، اما چون دوران سختی رو پشت سر گذاشتم بهت می گم که دلت روشن باشه. سختی ها می گذرن، برای خوشی های بعدش خودت رو سرپا نگه دار.

به سمت میزش رفت و در همون حال با صدای آرومی گفت:

-من یه دختر بیست ساله دارم.

پشت میزش نشست. این رو می دونستم! اون ادامه داد:

-که چهار سال پیش به خاطر عشقش من و پدرش رو ترک کرد و دوسال بعد با یه تماس تلفنی از بیمارستان، پیداش کردیم! یه جنین سه ماهه سقط کرده بود و البته معتاد هم شده بود.

با چشمهای گشاد شده نگاهش می کردم. صداش لرزید:

-من و همسرم پوستمون کنده شد تا تونستیم دوباره دخترمون رو سرپا ببینیم. تازه تربیت دو تا بچه ی دیگه ام رو هم باید در نظر می گرفتیم. به اضافه ی طلاق بی سرو صدای دخترم از شوهر بی وجدان و بیمارش! هر بار که پله های دادگاه رو طی می کردیم آرزوی مرگ می کردیم.


romangram.com | @romangram_com