#پل_های_شکسته_پارت_30
-چاق شده بود … مثل قبل از مریضیش.
و چشم هاش پر از اشک شد، مثل چشمهای من. روی صندلی نشست و با نفس عمیقی بغضش رو پس زد و گفت:
-مامان داره از پا درمیاد.
بطری آب رو برداشتم و در یخچال رو بستم و بدون هیچ اقدام دیگه ای بطری رو روی میز گذاشتم و خودم هم نشستم. دستش رو روی شونه ام گذاشت:
-برو استراحت کن مژده، وقت ناهار صدات می کنم.
خواستم تعارف کنم که با تکرار جمله اش بی خیال شدم و به سمت اتاق رفتم. سرم عجیب، درد می کرد. دراز کشیدنم روی تخت به ده دقیقه هم نکشید، هر چند خوابی که بعد از کلی فشار عصبی اتفاق بیفته بیشتر آدمو کسل می کنه تا سرحال! نمی دونم چقدر خوابیده بودم که با صدای زنگ موبایلم چشمهام باز شد و سریع موبایلم رو از کنار بالشم برداشتم، هیچ خبری نبود! باز هم توهم زده بودم.
سرم شروع کرد به نبض زدن. همیشه وقتی اینطور با حول بیدار می شدم سرم منگ می شد. دوباره روی تخت دراز کشیدم. تحت تاثیر خواب سحر من هم خواب سهراب رو دیده بودم، نگاهم رو دوختم به قاب عکس روبرو. روز عروسیمون … سهراب خیلی پرتر از حالا … یعنی قبل از رفتنش بود.
برعکس من که هیچ ذوقی نداشتم و فقط سایه ی سر می خواستم، خانواده ی سهراب یعنی مادر و خواهرش خوشحال بودن. تنها پسرشون توی سن سی سالگی داشت ازدواج می کرد. اون هم با یه زن مطلقه ی بیست و چهار ساله که یه پسر سه ساله هم از شوهر سابقش براش مونده.
برعکس خانواده ی من که پایبند یه سری اصول و مقررات خشک و رسم و رسومات خاله زنکی بودند و مسلما ازدواج دوم زن با یک پسر مجرد رو بد می دونستن، خانواده ی سهراب تنها چیزی که براشون مهم نبود همین مسئله بود.
تا چند ماه بعد از ازدواج منتظر بودم از یه جا عیبشون بیرون بزنه، مثلا بفهمم سهراب عقیمه! یا خانواده ش ورشکست شدن و چشمشون دنبال خونه کلنگی منه! یا کلا هر چیز دیگه ای که بتونه قانعم کنه که چرا عموی سهراب من رو بهش معرفی کرده! اما نبود … هیچ دلیلی نبود و توی زندگی با سهراب فهمیدم خیلی از عقاید دست و پاگیر که از بچگی مثل قانون توی ذهنم ثبت شده بودن توی این خانواده جایی ندارن.
لباس عروسی که تنم کردم به سلیقه ی سحر بود و عکس هامون روهم توی آتلیه ی خود سهراب انداختیم. به خاطر من مراسم عروسی آنچنانی نگرفتن و فقط یه ولیمه برای سر سلامتی دادن و لباس عروس پوشیدنم هم محدود شد به همون یه ساعتی که عکس گرفتیم. به قول مادرسهراب ذوق اونها رو نمی شد ندید گرفت!
تو شرایط بدی جواب بله داده بودم، هفته ی قبلش برادر بزرگم پیمان اومده بود و میخواست منو ببره خونه، می گفت اگر بیای و از بابا معذرت بخوای می تونی بمونی! دقیقا می شدم تف سربالا و واقعا دلم نمی خواست توی چنان شرایطی برگردم، به همین خاطر سریع به سهراب که شرایط خوبی هم داشت جواب مثبت دادم. هرچند بعدش بارها دلم خواست که از سهراب جدا بشم، اما به هیچ وجه دلم نمی خواست که دوباره مهر طلاق بشینه توی شناسنامه ام و دست از پا دراز تر برگردم خونه ی بابا!
توی دعواهای من و سهراب که گاها به زد و خورد کشیده می شد کاملا بی تقصیر نبودم و هفتاد در صد موارد من دعوا رو شروع می کردم و در همه ی موارد هم خودم بودم که کش می دادم و سهراب هم بعضی موقع ها می دید که از پس زبونم برنمیاد با دست و پا وارد عمل می شد.
قطره اشکی از گوشه ی چشمم سر خورد، یاد اولین باری افتادم که ازش کتک خوردم، شش ماه از عروسیمون می گذشت، نگار آلبوم های عروسیم که دستش سپرده بودم رو برام آورده بود، دایی ازم خواسته بود که از نگار بگیرم و بدم خودش نگه داره، حالا نمی دونم اصلا چه اصراری بود که اون عکس های مزخرف رو نگه داریم!
هنوز دایی نیومده بود دنبال عکس ها که سهراب اومد خونه. من هم همونطور آلبوم ها رو وسط هال روی میز گذاشته بودم. سهراب هم یه راست رفته بود سراغشون و من هم که اون لحظه توی اتاق خواب بودم با صدای داد سهراب دویدم بیرون. ازم توضیح خواست و گفت چرا نگهشون داشتی و من هم هی توجیه می کردم که فلانی تو عکسه، عکس دوستامه، استاد فلانی اومده عروسی و کلا زبونم دراز بود، اون هم آلبوما رو ب*غ*ل کرد و بعد از برداشتن بطری ا*ل*ک*ل از کابینت کمک های اولیه رفت سمت تراس.
خواستم مانعش بشم اما اون خیلی جدی تصمیم به آتش زدن عکس ها گرفته بود. حتی اجازه نمی داد حداقل عکس هایی که فرامرز توشون نیست رو بردارم! دست آخر قاطی کردم و داد زدم:
-فرامرز بابای بچمه و تو نمی تونی این حقیقت رو عوض کنی که چقدر حضورش تو زندگیم پررنگه.
و گفتن این جمله که به مزاج خودم هم سازگارنبود باعث شد هُلم بده و بعد هم لگدش بشینه روی پهلوم، که تا دو روز نمی تونستم صاف بایستم!
با یادآوری خاطره گند گرفته ام پوزخندی روی لبم نشست. قبلش هم با هم جر و بحث داشتیم اما ازش توقع نداشتم که بخواد منو بزنه، یک سالی که با فرامرز زندگی کرده بودم به اضافه ی نزدیک به یک سالی که با هم دوست بودیم جز در موارد خاص، حتی صداش رو هم بلند نکرده بود، خودم خوب می دونستم که فرامرز لوسم کرده اما باز هم نمی دونم چرا همچنان توقع داشتم وقتی عصبی می شم سهراب هم مثل فرامرز کوتاه بیاد و نوازشم کنه. البته منت کشی تو کار فرامرز نبود اما بلد بود چه جوری شر رو بخوابونه.
البته که من هم کوتاهی کردم و یک چشمه از شوهر ذلیلی هایی که واسه فرامرز در می آوردم واسه سهراب اجرا نکردم و به قول دایی بیشتر نقش سگِ پاچه گیر رو اجرا می کردم تا زن زندگی! البته دایی اغراق می کرد.
آهی کشیدم … دیگه چه فایده که کی بیشتر مقصر بوده و کی کمتر؟! سهراب رفته بود و من بیشتر از هر وقت دیگه ای دلتنگش بودم. کاش فقط یه لحظه می دیدمش تا از عمق دلتنگیم بهش بگم. می دونم نباید تو کار خدا دخالت کرد اما اون لحظه راضی بودم سهراب طوری مریض می شد که توی رختخواب بیفته و نتونه حرکت کنه اما باشه …
حضورش توی خونه باعث می شد بتونم توی اجتماع مثل یه آدم عادی برخورد کنم. قطره های بعدی اشکم روون بودن و هیچ تلاشی برای پاک کردنشون نمی کردم.
موبایلم دوباره زنگ خورد. جلوی صورتم نگه داشتم و بعد مثل برق گرفته ها روی تخت نشستم. شماره ی سهراب بود! بدون معطلی تماس رو برقرار کردم و با صدای بلند گفتم:
-الو؟ سهراب؟
-….
romangram.com | @romangram_com