#پل_های_شکسته_پارت_141

- مگه برات مهمه؟

نمی خواستم بهش رو بدم! سرم رو چند بار تکون دادم و همزمان موبایلم زنگ خورد و با دیدن شماره ی دایی، رو به فرامرز گفتم:

- خدانگهدار.

و وارد آسانسور شدم، اون هم در حالی که اخم فرامرز عمیق تر و وحشتناک تر شده بود. وقتی جلوی آپارتمان و کنار ماشین دایی رسیدم در طرف راننده رو باز کردم و با لبخندی از روی ذوق گفتم:

- بیاین پایین ببینمتون!

دایی چشم غره ای رفت و گفت:

- بشین ببینم!

اخم کردم و گفتم:

- بیاین پایین دیگه دایی!

پوفی کرد و پیاده شد، کت و شلوار مشکی با پیراهن سفید پوشیده بود و به جرات می تونستم بگم به خاطر رنگ موهاش ده سال جوون تر نشون می داد. به توصیه ام گوش کرده بود و گن زده بود و همون یه ذره شکمش رو هم استتار کرده بود. نتونستم خودم رو کنترل کنم و صورتش رو چسبیدم و محکم گونه اش رو ب*و*سیدم، طوری که جای رژ لبم روی صورتش موند. با صدای بلند خندیدم و سوار ماشین شدم. دایی هم سوار شد و سریع خودش رو توی آینه نگاه کرد و با دیدن گونه اش که جای لب مونده بود غر زد:

- بر پدرت بچه!

دستمالی برداشت و بعد از پاک کردن صورتش حرکت کردیم. نیم ساعت بعد دسته گل و شیرینی رو تحویل گرفته بودیم و از ماشین پیاده شده و پشت در خونه ی آقای کبودوند ایستاده بودیم. دایی بعد از چند نفس عمیق زنگ رو زد و بعد از دقیقه ای در باز شد و صدای خود کبودوند شنیده شد:

- بفرمایید.

تا مسیر سنگفرش حیاط رو طی کنیم، دایی پشت سر هم نفس های عمیق ناشی از هیجان می کشید و من بغض کرده و با تحسین بهش نگاه می کردم و خدا رو شکر می کردم که در چنین امر مهمی کنارش حضور دارم. آقای کبودوند و خانومش روی ایوون ایستاده بودند، سلام و احوال پرسی کردیم و همونجا گل و شیرینی رو تحویل خانومش دادیم و وارد خونه شدیم. خوشبختانه غریبه ای دعوت نکرده بودن و مراسم کاملا خصوصی بود و این بخش اعظم استرس من رو از بین برد.

تقریبا مشخص بود که همه چیز روبراهه و جوابشون هم مثبته، بالاخره اونها هم دلشون نمی خواست دخترشون رو یا به بهانه خودکشی و یا به بهانه ی قهر از دست بدن. هرچند کبودوند با تمام قدرت سعی داشت ظاهر مخالفش رو نشون بده اما مشخص بود که مادره تاثیرش رو گذاشته بود. تقریبا نیم ساعتی گذشته بود که صدای تک زنگ پیام گوشیم بلند شد. در حال صحبت کردن با مادر الناز بودم، ببخشیدی گفتم و موبایلم رو در آوردم و پیام رو باز کردم، شماره ناشناس بود:

- موهای داییت از عرض تو حلقم، الناز!

لبامو به هم فشار دادم تا نخندم و بدون اینکه جواب بدم موبایل رو به کیفم برگردوندم. یک بار دیگه خدا رو شکر کردم و ازش خواستم سرزندگی الناز روح جوانی رو به دایی قاسم برگردونه. بالاخره مادر الناز هم طاقت نیاورد و زیر گوشم آهسته گفت:

- ماشااله چقدر چهره حاج رسولی تغییر کرده. انگار فقط موهاش با سنش همخونی داشته!

لبخندی زدم و گفتم:

- من اصرار کردم، دایی دلش رضا نبود! هنوز هم سرم غر میزنه.

اخمی کرد و گفت:

- اتفاقا کار خوبی کردی، بالاخره جلوی فامیل ما هم این ظاهر معقول تره!

خوشحال از تعریفش لبخندی از ته دل زدم و به دایی خیره شدم که بالاخره یخ کبودوند رو آب کرده بود و در مورد مسائل کاری حرف میزدن. رو به خانم کبودوند گفتم:

- چند تا بچه دارین؟

- الناز دختر بزرگمه. یه دختر دیگه م المیراست که امسال کنکور داره و پسرم علی سال اوله. امشب فرستادمشون خونه ی خواهرم.

با لبخندی گفتم:

romangram.com | @romangram_com