#پل_های_شکسته_پارت_140
از جلوی در کنار رفت اما من گفتم:
- فقط امین رو صدا کن … و اگر اشکالی نداره شب امین پیش تو باشه.
با اخم گفت:
- چرا نمیای تو ناهار بخوری؟
- ممنونم، باید برم خونه، خیلی خسته ام، امینو صدا نمی زنی؟
زیر لب غر زد:
- به ما که می رسی خسته ای!
متلکش رو نشنیده گرفتم و منتظر موندم تا امین بیاد و بعد ازش خداحافظی کردم و چند قدم که دور شدم به سمتش چرخیدم و گفتم:
- راستی، یه فکری هم تا غروب به حال آسانسور کن.
با قیافه ای که نمی شد با یه من عسل خوردش جواب داد:
- تا نیم ساعت دیگه میان واسه تعمیر!
و رفت داخل خونه و در رو به هم کوبید! با صدای در من و امین تکونی خوردیم و با تعجب به هم نگاه کردیم و شونه هامونو بالا انداختیم و به سمت پله ها رفتیم.
وقتی رسیدیم امین گفت ناهار خورده و من هم دیگه چیزی نپرسیدم و سریع برای خودم نیمرو درست کردم و بعد از حموم خوابیدم، ساعت پنج بلند شدم و شروع کردم به آماده شدن. همون مانتو سورمه ای که برای رفتن به دفتر فربد پوشیده بودم رو انتخاب کردم و به همراه روسری که ظهر خریده بودم و بقی لباس هام تیپم رو تکمیل کردم و بعد از آرایش پوشیدم و ساعت شش و بیست حاضر و آماده به همراه امین از خونه بیرون زدیم تا امین رو تحویل فرامرز بدم، وقتی امین وارد خونه شد فرامرز به در تکیه داد و گفت:
- اگر بپرسم کجا میری جواب میدی؟
لبخند نصفه و نیمه ای زدم و گفتم:
- با دایی هستم.
سرش رو تکون داد و گفت:
- الان کاملا فهمیدم کجا میری! …. باشه.
خواستم عقب گرد کنم که گفت:
- فردا دارم میرم سفر.
به سمتش برگشتم و گفتم:
- خوش بگذره.
اخم کرده بود، دو قدمی به سمت آسانسور رفتم و نتونستم طاقت بیارم و دوباره برگشتم و گفتم:
- میشه بپرسم چرا اخم کردی؟
پوزخندی زد و گفت:
romangram.com | @romangram_com