#پل_های_شکسته_پارت_139

چشماشو درشت کرد و گفت:

- اوه اوه! این ژست واقعا برازنده بود.

ریز خندیدم و گفتم:

- البته من به وحشتناکی ناظم های زمان خودمون نیستم!

سرش رو تکون داد و گفت:

- هنوز هم که هنوزه وقتی به دوران ابتدایی فکر می کنم کف دستم می سوزه!

با تعجب نگاهش کردم و گفتم:

- شر بودین؟ بهتون نمی خوره!

اخم با نمکی کرد و گفت:

- اوف … نگو! یه سهند بود و یه مدرسه!

اسمش به چهره اش می اومد، سهند! قصد داشتم به بهونه ی امین چند دقیقه ای جلوی خونه ی فرامرز بایستم تا جون به پاهام برگرده، تو طبقه ی پنجم ایستادم و گفتم:

- شما برین. من اینجا …

فکر کرد که مثل چند دقیقه ی قبل از خستگی ایستادم که با صدای ویجی گفت:

- نه … من تو رو تنها نمی ذارم!

پسره واقعا خُل بود! خیر سرش نظامی هم بود، با صدا خندیدم و گفتم:

- نه منظورم اینه که …

با باز شدن در واحد فرامرز و دیدن قیافه ی شمرگونه اش حرفم توی دهنم خشک شد. سهند نگاه منو دنبال کرد و با دیدن فرامرز مرتب ایستاد و سلام کرد. فرامرز با اخم سرش رو تکون داد و گفت:

- علیک سلام.

و بعد رو به من گفت:

- دیر کردی!

سهند با تعجب به من نگاهی انداخت و انگار متوجه شد که چیزی بین من و فرامرز هست! رو به من گفت:

- خوشحال شدم، تا بعد.

من هم لبخندی زدم و ازش خداحافظی کردم. به محض گم شدنش توی پیچ راه پله فرامرز دست به سینه شد و گفت:

- کی بود؟

نفس عمیقی گرفتم و گفتم:

- پسر خانم حمیدی.

romangram.com | @romangram_com