#پل_های_شکسته_پارت_138
با دست به راه پله اشاره کرد و در حالی که با هم هم قدم شده بودیم جواب داد:
- من پسر خانم حمیدی هستم، کمتر از یک هفته اس که انتقالی گرفتم و اومدم اینجا.
لبخندی زدم و گفتم:
- مادرتون رو می شناسم، البته …
خندیدم و گفتم:
- من زیاد با همسایه ها صمیمی نیستم.
تازه به پاگرد طبقه ی اول به دوم رسیده بودیم.
- به نظر خسته میاین.
نفسم رو با قدرت فوت کردم و گفتم:
- خیلی، از صبح سر کار بودم و هنوز ناهار نخوردم و هوا هم خیلی گرمه.
یقه ی تی شرت سفیدش رو کمی از تنش فاصله داد و دوباره ولش کرد و گفت:
- وحشتناک … گرمه!
طبقه ی دوم رو که رد کردیم، فضولیم رو نتونستم کنترل کنم و پرسیدم:
- شغلتون چیه؟
دستهاش رو روی سینه اش به صورت ضربدری قرار داد و با یه ژست عجیب و غریب و صدای کلفت شده گفت:
- نظامی ام.
پقی زدم زیر خنده و گفتم:
- ژستتون بیشتر به آدم کش ها می خورد!
اون هم همراهم خندید و گفت:
- خواستم کلاس کاری قضیه رو بالا ببرم.
با خنده سرم رو تکون دادم، روی پاگرد سوم به چهارم ایستادم و چند تا نفس عمیق کشیدم، چند پله بالاتر ایستاد و منتظر نگاهم کرد، انگار خوشش اومده بود که یه زن کم عقل و کلافه سر ظهر باهاش تا طبقه ی هفتم هم قدم بشه! زیاد منتظرش نگذاشتم و توی طبقه ی چهارم با ناامیدی یک بار دیگه دکمه ی آسانسور رو زدم و با لب و لوچه ی آویزون دوباره به سمت پله ها رفتیم.
- شغل شما چیه؟
یه ابرومو دادم بالا و سینه ام رو جلو دادم و من هم صدامو کلفت کردم و گفتم:
- خانوم ناظم!
romangram.com | @romangram_com