#پل_های_شکسته_پارت_137

- حس می کنم نباید موهاو رنگ می کردم! نمی دونی امروز همکارا چقدر با تعجب نگاهم می کردن! باز خدا رو شکر اون لکه های سیاه رفتن، ولی واقعا …

با کلافگی گفتم:

- دایی خواهش می کنم بس کنید! خیلی هم اتفاقا بهتون میاد! مخصوصا که دو روز گذشته و جا افتاده.

دوباره دکمه رو زدم. دایی باز هم نفسش رو فوت کرد و گفت:

- خیلی خب … ساعت شش و نیم میام دنبالتون.

با اخم دوباره دکمه رو زدم و گفتم:

- امین رو احتمالا نیارم.

با خنده اضافه کردم:

- بچه ام یه مقدار رُکه می ترسم بابای الناز رو آتیشی کنه.

دایی خندید و گفت:

- هر جور صلاح می دونی .. پس تا شب.

خدا حافظی کردم و با اخم به شماره انداز بالای دکمه نگاه کردم که هیچ عکس العملی نشون نمی داد و خاموش بود. روی سرم سایه افتاد و کسی از بالای سرم زمزمه کرد:

- آسانسور خراب است.

با تعجب سرمو چرخوندم و به جوونی که این جمله رو گفته بود نگاه کردم. نگاهش رو از روی کاغذ روی در گرفت و به من دوخت و با لبخند جذابی گفت:

- البته اگر حرف نوشته ها رو باور کنید!

با شرمندگی لبم رو گاز گرفتم و گفتم:

- من اصلا اون کاغذو ندیدم!

قد نسبتا بلندی داشت با شونه های پهن و موهای سرش رو ماشین کرده بود و پوستش آفتاب سوخته بود. ته ریش پرفوسوریش هم خیلی قیافه اش رو بانمک کرده بود، ابروهاشو بالا فرستاد و گفت:

- سلام … یوسفی هستم. طبقه ی هفتم.

جواب سلامش رو دادم و با تعجب ادامه دادم:

- واقعا؟!

چشم هاشو با حالت بامزه ای درشت کرد و گفت:

- این که یوسفی هستم یا …

حرفش رو قطع کردم و گفتم:

- آخه من هم همون طبقه زندگی می کنم و تابحال شما رو ندیدم!



romangram.com | @romangram_com