#پل_های_شکسته_پارت_135

- که به نظرم خیلی هم خوبه!

از شدت تعجب ساکت موندم و فرامرز با صدای آروم و لحن محکمی گفت:

- حداقل نسبت بهم بدون حس نیستی!

نفسم رو فوت کردم، انگار مرغ جناب آزاد یه پا داشت! نگاهم رو به در دوختم و گفتم:

- مشکل اینجاست که من واقعا نمی خوام دوباره با تو ازدواج کنم! نمی خوام به خاطر تو برای همیشه شانس بودن با خانواده ام رو از دست بدم و همین طور دایی قاسم رو!

(و ادامه ندادم که منتظر فرصتم که به بهونه دایی قاسم و ازدواجش به سمت خانواده ام برگردم)

چند ثانیه بدون حرف نگاهم کرد و گفت:

- فکر کنم باید اجازه بدیم مرور زمان همه چیزو درست کنه!

با کلافگی گفتم:

- انگار متوجه نشدی چی گفتم!!!

خیلی جدی گفت:

- اوه اوه! من یه تماس کاری مهم دارم و شما وقت مفید من رو گرفتین!

به سمت در رفت و در حالیکه دستش روی دستگیره در بود به سمتم چرخید و گفت:

- اگر منم! که می دونم دارم چیکار می کنم.

و چشمکی بهم زد و از کلاس خارج شد، تا زمانی که زنگ تفریح بخوره همونجا نشستم و به چشمکش خندیدم! یاد وقتی افتادم که حراست دم در ورودی به نگار گیر داده بود و اجازه نمی داد به خاطر مانتوی سبز رنگش وارد دانشگاه بشه، از اون روزایی بود که به ترک دیوار گیر می دادن …

نگار با صدای جیغ جیغوش گفت:

- بابا من دیروز هم همین مانتو رو پوشیدم!

آقای وحیدی که از اون گیرهای سه پیچ بود رو به خانم فاطمی گفت:

- شما باید بیشتر دقت کنید، این چه طرز پوششه!

از دور مازیار و فرامرز رو دیدم که دارن از ماشین پیاده میشن. اون روزها تازه داشت دلم نسبت به حضور دوباره فرامرز نرم می شد، مدام موی دماغم بود و از هر فرصتی برای جبران گندکاری شرط بندیش استفاده می کرد! دستامو توی جیب ژاکتم زدم و منتظر موندم تا بحث نگار و حراست تموم بشه و به همراه نگار وارد دانشگاه بشم. فرامرز و مازیار به ما رسیدن و آقای وحیدی که از آشنایان پدر فرامرز بود با دیدن فرامرز مشغول خوش و بش شد و به محض اینکه سرش رو چرخوند سمت ما تا اجازه بده وارد بشیم فرامرز به من چشمک زد که همون موقع آقای وحیدی سرش رو به سمت فرامرز چرخوند و فرامرز با یک چشم بسته همون طور موند و بدون اینکه به روی خودش بیاره گفت:

- تیک عصبیه!!

آقای وحیدی با حرص نفسش رو از راه بینیش فوت کرد و رو به ما گفت بریم داخل و شروع کرد به سرزنش کردن فرامرز، و من و نگار هم با خنده ازشون فاصله گرفتیم و وارد محوطه شدیم ….

با باز شدن درکلاس از فکر و خیال در اومدم، فروزان سرش رو داخل آورد و گفت:

- اگر از نگاه کردن به در و دیوار خسته شدی برگرد بیا دفتر، نصیریان داره از فضولی می میره که بدونه کجا رفتی!

لبم رو از خجالت به دندون گرفتم و در حالی که نمی تونستم لبخندم رو هم جمع کنم با هم از کلاس خارج شدیم و به سمت دفتر موقت رفتیم.

تا پایان ساعت مدرسه همچنان در حال برنامه ریزی بودم که اول کدوم کارم رو انجام بدم، فرامرز پیام داد که میره دنبال امین و این حداقل کاری بود که می تونست انجام بده. وقتی داشتم دفتر حضور و غیاب رو امضا می زدم فروزان کنار گوشم گفت:

romangram.com | @romangram_com