#پل_های_شکسته_پارت_134
- همین؟!
سرم رو تکون دادم. با تعجب گفت:
- یعنی با هم بحث نکردین؟
لبخندی بی اراده روی لبم نشست و گفتم:
- البته مامانت اول گفت که فکر نمی کرده من امین رو به خوبی تربیت کنم و همین طور فکر نمی کرده که تو دوباره به من علاقمند بشی. یه کوچولو هم صدام بالا رفت چون بهم متلک انداخت که من ازدواج کردم و تو نکردی! من هم گفتم که لزومی نمی بینم در این مورد جواب بدم چون در عقد تو نبودم و تعهدی نداشتم …. آهان … دایی فرامرز هم به مامانت گفت تا وقتی تو این خونه هستین حرف از خواستگاری نزنید …
لب هامو به هم فشار دادم و خیلی خونسرد گفتم:
- فکر کنم مامانت ناراحت شد.
در سکوت با لبخند عجیب و مهربونی همچنان بهم زل زده بود، یه خرده دست و پامو گم کردم. برای اینکه از فکر در بیارمش گلومو صاف کردم. بدون اینکه از ژست و حالت نگاهش خارج بشه گفت:
- عاشق وقتایی بودم که فقط می پرسیدم چه خبر؟ و تو تند و پشت سر هم از ریز و درشت، اتفاقات رو تعریف می کردی.
شیطنتم فروکش کرده بود و بی اراده لب هام به هم چفت شده بود و بهش زل زده بودم. خنده ی کوتاه و غمگینی کرد و گفت:
- و من می ب*و*سیدمت تا ساکت بشی و بذاری دو دقیقه استراحت کنم.
نگاهش رو گرفت و در حالی که به پنجره نگاه می کرد باز هم خندید، یه خنده ی پر از حسرت و من نمی دونم چرا ساکت بودم! حسرت از بیان تک تک کلمه هاش می بارید. نمی دونم چرا ته دلم می خواستم حسرت هاشو به زبون بیاره، وقتی ابراز پشیمونی می کرد انگار یکی پاک کن دستش می گرفت و کینه هایی که ازش به دل می گرفتم رو پاک می کرد، اما خاطرات لعنتی و کمبود هاش پاک نمی شد … تاثیر بد خودشون رو گذاشته بودن … عشقم به فرامرز به نقطه مقابلش رسیده بود … تنفر!
نفس عمیقی گرفت و گفت:
- اگر یک لحظه به اون موقع برگردم … دستت رو می گیرم و از خونه ی پدرم می برمت جایی که هیچکس نتونه با نیش و کنایه هاش اذیتت کنه.
پوزخند زدم. و فرامرز ادامه داد:
- دیشب زنگ زدم به فرحناز … اتفاقی که گفتی رو به روش آوردم … دعوامون بالا گرفت. اگر همون موقع ها بهم می گفتی …
نفسش رو به صورت آه بیرون فرستاد و گفت:
- بگذریم … زمان به عقب بر نمی گرده و من نمی تونم گندی که زدم رو جبران کنم ولی قول میدم در آینده …
دستم رو به نشونه ی سکوت بالا آوردم و گفتم:
- حتی اگر نسبت به حس واقعی من مطلع بشی؟
انگار که خودش رو برای شنیدن این جمله آماده کرده بود. سرش رو تکون داد و گفت:
- تقریبا فهمیدم!
به نشونه ی سوالی اخم کردم. با تاخیر و صدایی که از ته چاه در میومد گفت:
- از من متنفری! بارها بهم گفتی؛ حتی یه بار هم گفتی ازم بیزاری!
پوزخند زدم و خواستم حرفی بزنم که با لبخند عمیق و غمگینی گفت:
romangram.com | @romangram_com