#پل_های_شکسته_پارت_133

راه افتاد و من هم باهاش هم قدم شدم و گفت:

- اتفاقا دارم میام مدرسه شما، ساختمون قدیمی دفتر رو دو روز پیش تخریب کردن و احتمالا از امروز کار رو شروع می کنن. فربد گفته اونجا باشم. می خوای تو ماشین نیار …

کنار ماشین قرار گرفتم و گفتم:

- ممنون، ولی من بعد از مدرسه کار دارم.

در ماشین رو باز کردم، فرامرز امین رو صدا زد:

- امین مامانت دیرش شده، بیا من می رسونمت.

قبل از این که من حرفی بزنم امین مثل فشنگ دویده و توی ماشین فرامرز نشسته بود. به اندازه کافی وقت تلف کرده بودم. ازش تشکر کردم و سوار شدم و به سمت مدرسه روندم.

وقتی رسیدم مدرسه صف بسته بودن. امسال فقط دو تا سال تحصیلی داشتیم، دوم و سوم راهنمایی! تازه یکی از دانش آموزا داشت قرآن می خوند. از موقعی که خودم دانش آموز بودم از مراسم صبحگاه بدم می اومد! به سمت دفتر رفتم و کیفم رو گذاشتم و دوباره به حیاط برگشتم.

روز فوق العاده پرکاری بود. به خاطر جابجایی دفتر به ساختمون جدید تمام پرونده ها و دفاتر به هم ریخته بودن! تازه یه مدت بعد که ساختمون دفتر ساخته می شد، دوباره باید برمیگشتیم. تازه زنگ تفریح هم باید من و نصیریان و یکی دو نفر دیگه هی توی حیاط قدم می زدیم که دانش آموزها با کارگرها یه وقت تیک نزنن!

ساعت کلاس بود و جز من و فروزان و نصیریان کسی توی دفتر نبود. فرامرز بهم اس داد که اگر می تونم برم پیشش. پیام رو به فروزان نشون دادم، آروم گفت که برم توی یکی از کلاس های خالی. من هم به فرامرز پیام دادم و شماره کلاس رو فرستادم. همیشه عجول بود! یعنی نمی تونست صبر کنه من برم خونه؟! احتمالا همین دو روزی هم که طاقت آورده به خاطر حضور مادرش بوده.

توی کلاس روی یکی از صندلی ها نشسته بودم و به تخته سیاه نگاه می کردم که فرامرز وارد شد و در رو بست. دست به سینه شدم و با کنایه گفتم:

- آخر واسم حرف درمیارن.

یه ابروشو بالا فرستاد و گفت:

- یادت رفته من و تو محصول مشترک تحویل جامعه دادیم؟

بهش چشم غره رفتم و ترجیح دادم در این زمینه باهاش وارد بحث نشم. فقط زیر لب کوفتی نثار خنده ی هیزش کردم. به سمت میز معلم رفت و دست به سینه به میز تکیه داد و گفت:

- خب تعریف کن.

چند ثانیه ای فکر کردم و گفتم:

- مادرت از من خواستگاری کرد و من بهش جواب رد دادم.

سرش رو تکون داد و گفت:

- منظورم جزییات بود.

- داشت بازارگرمی تورو می کرد که من هم یادآوری کردم که تو به خاطر من و امین برنگشتی اینجا.

در سکوت سرش رو تکون داد و من ادامه دادم:

- و دست آخر هم بهم گفت که نمی خواد مادر و بچه رو از هم جدا کنه و بهتره به خاطر امین باهات ازدواج کنم.

نگاهش رو به صورتم دوخت و من گفتم:

- تموم.

چشماش رو کمی درشت کرد:

romangram.com | @romangram_com