#پل_های_شکسته_پارت_132
- مامان جورابامو پیدا نمی کنم!
پوفی کردم و با حرص گفتم:
- تو که دیشب گفتی همه چیزت آماده س و نذاشتی چیزی جمع کنم که!
دیدم صداش نمیاد، کفش های پاشنه بلند مشکیم رو از توی کمد در آوردم و خطاب به امین با صدای بلند گفتم:
- از کشوی اول یه جفت نو بردار.
از اتاق بیرون اومد و گفت:
- همونا رو پیدا کردم.
و روی مبل نشست و شروع به پوشیدن جوراب هاش کرد. خدا رو شکر کفش هام تمیز بود، خانم ناظم بی نظم به من می گن! روبروی آینه ایستادم تا مقنعه ام رو درست کنم. امین هم سریع کنارم قرار گرفت، خم شدم و بند کفش هاشو بستم و با هم از خونه خارج شدیم، وای که چقدر من اونروز کار واسه خودم ردیف کرده بودم! وارد آسانسور شدیم. شروع کردم به مرور کردن برنامه هام، بعد از مدرسه باید می رفتم گلفروشی و واسه شب سفارش دسته گل می دادم و به قنادی هم سفارش شیرینی تازه. یه شال رنگی جدید می گرفتم. باید یه سر خونه مادر سهراب می رفتم، چون سحر گفته بود مادرش ناخوش احواله، باید یه مقدار پول هم از حساب می کشیدم بیرون. تازه استراحت هم به کنار و باید به جمله های امشب توی مراسم خواستگاری هم فکر می کردم. آسانسور تو طبقه ی پنجم توقف کرد و فرامرز وارد شد، به هم سلام کردیم. امین با نیشی که تا بناگوش باز شده بود گفت:
- مادرت رفت؟
با انگشت شصت و اشاره ام لبم رو جمع کردم تا از لحن امین خنده ام نگیره. فرامرز هم لبخندش رو به زور نگه داشت و گفت:
- بله دیشب رفت! ولی امین آقا حواسم بود که این چند روزه سایه ات سنگین شده بود و نیومدی پیشم!
و گوشه چشمی هم به من نگاه کرد. امین هم خیلی ریلکس گفت:
- خوب یه جوری بود! همه ش اخم می کرد.
هیچ عکس العملی نشون ندادم، خب وقتی بچه ام راست میگه، چه عکس العملی نشون بدم؟! آسانسور متوقف شد و سه تایی وارد پارکینگ شدیم. امین به سمت ماشین دوید، خواستم به سمتش برم که فرامرز مانعم شد:
- یه لحظه صبر کن.
دزدگیرو زدم و به امین گفتم سوار بشه و بعد به سمت فرامرز چرخیدم، کمی مِن و من کرد و با دسته کلیدش بازی کرد، خواستم لب باز کنم و بگم دیرم شده که به زبون اومد:
- مادرم گفت با هم بحثتون شده!
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- دو روز پیش، پنجشنبه بود.
غیر م*س*تقیم به روش آوردم که دو روز گذشته و تازه یادت اومده!! سرش رو تکون داد و گفت:
- تا قبل از چند شب پیش که باهم حرف زدیم …. چشم بسته حرف مادرم برام سند بود …
منتظر نگاهش کردم. نفس عمیقی گرفت و گفت:
- دوست دارم از زبون تو بشنوم که چی بینتون گذشته.
ابروهامو بالا فرستادم، عجیب بود! این حرف فرامرز یعنی مادرش پشت سر من بدگویی کرده که البته این قسمتش چندان دور از انتظار نبود! و حالا فرامرز صبر کرده تا بعد از شنیدن حرف های من قضاوت کنه. سرم رو تکون دادم و گفتم:
- باشه، فقط … الان دیرم شده.
romangram.com | @romangram_com