#پل_های_شکسته_پارت_130
و روی مبل کناری نشستم. لیوانم رو به لب بردم و بدون تعارف شروع به نوشیدن شربتم کردم. لیوانش رو به همراه پیش دستیش روی عسلی کنار مبلش گذاشت و در حالی که نگاهش به قاب عکس بزرگ امین بود خطاب به من گفت:
- فکر نمی کردم بتونی امین رو به این خوبی تربیت کنی.
پوزخندم روی لبم نشست و نگفتم که:
- تو به فکر تربیت غلط بچه های خودت باش!
وقتی دید جوابشو نمیدم به سمتم نگاهی انداخت و گفت:
- درو اقع اصلا فکر نمی کردم بچه رو نگه داری!
یه ابروم بالا رفت و باز هم سکوت کردم. یه جرعه دیگه از شربتم خوردم. نفس عمیقی کشید و گفت:
- فکر نمی کردم فرامرز با دیدن پسرش این قدر تغییر کنه.
سه تا جمله گفت و توی هر سه تاکید داشت بگه فکر نمی کرده! خب من می دونم فکر نمی کنی اصلا!! وگرنه اصرار به بردن پسرت به خارج چی بود وقتی دیدی عروس حامله ات با این جریان مخالفه؟!! کلافه نفسش رو فوت کرد و در حالی که م*س*تقیم به چشمام نگاه می کرد گفت:
- می دونم از حضورم ناراضی هستی اما لازم نیست با سکوتت این رو بیشتر نشون بدی.
لیوان رو روی میز گذاشتم و با لبخند کاملا مصنوعی گفتم:
- منتظرم ببینم دیگه به چه چیزهایی فکر نمی کردین و حالا متعجب شدین!
ابروهاشو توی هم کشید و گفت:
- این که علاقه ای که فرامرز سالها پیش ازش دم میزد حالا بعد از گذشت نزدیک به هشت سال جدایی هنوز پا برجا باشه، یا بهتره بگم محکم تر شده باشه.
دندون هامو به هم فشردم، چون تقریبا فهمیدم برای چی پا شده اومده اینجا، اما صبر کردم که حرفشو کامل بزنه. با اخم غلیظی حرفشو ادامه داد:
- در هر حال من به عنوان یک مادر وظیفه دارم که به خاطر دل پسرم اینجا باشم و تو رو برای بار دوم واسه فرامرزم خواستگاری کنم.
پوزخند صدادارم اونقدر تابلو بود که نگاه آتیشی خانم آزاد رو به خودم میخ کنم! نتونستم نیش کلامم رو کنترل کنم و گفتم:
- و بعد از یه مدت بنا به صلاحدید مادرانه ی خودتون پسرتون رو از من جدا کنید.
اون هم بیکار نموند و نیششو زد:
- برای تو که بد نشد! این تو بودی که توی این چند سال ازدواج کردی نه فرامرزم!
ابروهامو بالا دادم و گفتم:
- طوری حرف می زنید انگار فرامرز به عشق من مجرد مونده! خوبه خودش اعتراف کرد که به خاطر کار پیش برادرش به این شهر برگشته نه به خاطر من و نه به خاطر پسرش! جدا از این مسائل من چهار سال پیش، توی عقد فرامرز نبودم، پس در مورد ازدواج مجددم نیازی نیست که جواب پس بدم.
از راه بینیش چند بار نفس کشید، انگار می خواست خودشو کنترل کنه؛ و بعد با ناراحتی مشهودی گفت:
- هر چقدر که تو احترام بزرگتر نمی دونی! اما من دلم نمی خواد که مادر و بچه از هم جدا بشن. پس به خاطر امین هم که شده …
در اتاق خواب یهو باز شد و دایی در حالی که بلوز مردونه اش رو پوشیده بود حوله ی کوچیک من روی سرش بود از اتاق خارج شد، از همین فاصله هم می تونستم صدای خش خش مشما رو از زیر حوله بشنوم، تو اون وضعیت خنده ام گرفته بود. مادر فرامرز چادرش رو که روی دوشش افتاده بود دوباره سرش کرد و به احترام دایی ایستاد. دایی هم سلام کرد و بعد خیلی جدی گفت:
romangram.com | @romangram_com