#پل_های_شکسته_پارت_129

- آخر عمری کارمون به کجا رسیده!

زیرپوش سفیدش پر از قطره های رنگ بود. دایی سمت آینه رفت و با نگاه به قیافه ی خودش دوباره برگشت سمتم و غر زد:

- یه وقت رنگش بد نباشه! وای به حالت شوخیت گرفته باشه یه وقت قرمز یا سبز یا رنگ عجیب و غریب در بیاد!

لیوان آب رو از لبم فاصله دادم و گفتم:

- به خانومه توی داروخونه گفتم که نمی خوام مشکی بشه و می خوام خاکستری تیره در بیاد، اونم اینو داد و توضیحاتشو توی کاغذ نوشت. هر موقع وقتش شد میگم که برین حموم.

کلافه دستی به مشمای روی سرش کشید و باز من ریز ریز خندیدم. صدای زنگ در واحد که بلند شد، هر دو با تعجب به هم نگاه کردیم و دایی به سمت در رفت و از چشمی در بیرونو نگاه کرد و بعد در حالی که به سمت اتاق خوابم می رفت گفت:

- فرامرزه.

وارد اتاق شد و در رو هم بست. شالم رو از روی جالباسی برداشتم و در رو باز کردم. با دیدن کسی که کنار فرامرز بود شادی روزم در کسری از ثانیه رنگ باخت و قیافه ام آویزون شد. هنوز هم همون مدل مقنعه های چونه دار و ساق دست و ابروهای کلفت و مرتب و قیافه ی در عین حال جدی اما خوش سیما.

- سلام … تعارف نمی کنی صاحبخونه؟

دلم می خواست اونقدر قدرت داشتم که در رو می بستم، اما به جاش نفس عمیقی گرفتم و از جلوی در کنار رفتم. با صدایی که بی اراده کمی بم شده بود گفتم:

- سلام، بفرمایید.

و به سمت راحتی ها تعارفش کردم و اون هم رفت. همون لحظه امین از دستشویی در اومد و خیلی معمولی به مادر فرامرز سلام کرد و در برابر ابراز عشق مادربزرگش فقط لبخند زد و با ذوق دوید سمت پدرش. فرامرز امین رو ب*غ*ل کرد و با صدای آرومی رو به من که هنوز کنار در ایستاده بودم گفت:

- من مزاحم نمیشم.

بی اراده با صدای آروم اما حرصی جواب دادم:

- تو رو خدا بیا و مزاحم شو.

با پررویی خندید و شونه بالا انداخت و به سمت آسانسور رفت، در رو بستم و در حالی که به سمت اتاق خواب می رفتم با اکراه گفتم:

- خوش آمدین.

در اتاق رو باز کردم و خطاب به دایی که روی تخت نشسته بود گفتم:

- از اتاق بیرون نیا، مادر فرامرز اینجاست.

سرش رو با تاسف تکون داد و گفت:

- ببین به چه وضعی …

با لبخندی در اتاقو بستم تا به غرهای دایی گوش ندم. به سمت آشپزخونه رفتم و شالم رو روی جالباسی کنار در آویزون کردم، واقعا نمی دونستم هدفش از اینجا اومدن چیه! دلم هم نمی خواست کنارش بشینم. همه ی خاطرات تلخ اون موقع ها جلوی چشمام رژه می رفتن. روزی که اومده بود خونه ی بابام رو هنوز یادم نرفته، طوری از بالا به پایین به خانواده من نگاه می کرد که انگار مادرم یه دختر بدکاره تحویل اجتماع داده و پسرش، پسر پیغمبره!

بابا در اصل سر همون ماجرای خواستگاری افتاد رو دنده ی لج که اینا تو رو نمی خوان. دو تا لیوان شربت ریختم و به همراه دو تا پیشدستی توی سینی گذاشتم و برگشتم توی سالن. جلوش که خم شدم تا لیوانش رو برداره خیلی جدی گفت:

- زحمت نکش.

و شربتش رو برداشت؛ زیر لب گفتم:

- زحمتی نیست.

romangram.com | @romangram_com