#پل_های_شکسته_پارت_128


اخم کردم و صدای اعتراضم بلند شد:

- دایی!

خندید و سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت:

- تا من نماز می خونم تو هم ناهار رو آماده کن که دارم از گشنگی ضعف می کنم.

و به سمت سرویس بهداشتی رفت، گلومو صاف کردم و گفتم:

- دایی من یه شیرینی درست و حسابی می خوام.

مکث کرد و با تعجب سرش رو سمت من چرخوند و منتظر نگاهم کرد. لبامو به هم فشردم و بعد با لبخند پهنی گفتم:

- آقای کبودوند رضایت دادن که بریم خواستگاری.

بی هیچ عکس العملی نگاهم کرد و بعد با صدای آروم گفت:

- موبایل الناز که خاموش بود! تو چه جوری باهاش حرف زدی؟

دستامو پشت کمرم به هم گره کردم و گفتم:

- زنگ زدم به خود آقای پدر و خواستم گوشی رو بده به عروس خانم!

چشمای دایی گرد شد و با صدای بلند گفت:

- تو چه کاری کردی؟!

با صدای بلند قهقهه زدم و گفتم:

- دایی اونجوری نگاهم نکن، به خدا داشتم از استرس پس می افتادم، ولی چه کنیم که یه دایی قاسم بیشتر نداریم.

کاملا باز شدن چهره اش مشهود بود و لبخندی که روی لبش نشست خستگی و غم این روزهامو از دلم برد. دستاشو که برام باز کرد به سمت آ*غ*و*شش پرواز کردم و در همون حال با خنده گفتم:

- حالا چی می خوای به عنوان شیرینی بهم بدی؟

و دایی سرخوشانه خندید و گفت «هرچی که بخوای». من هم با خباثت به موهاش نگاه کردم و گفتم:

- مشکیِ مشکی نه! خاکستری، فقط یه ذره تیره تر از موهای الانتون.

دایی نفسش رو فوت کرد و من با جدیت گفتم:

- نه بگین زنگ می زنم به آقای کبودوند می گم پشیمون شدیم.

و به چشمهای گرد شده اش با صدای بلند خندیدم.

فصل بیست و هشتم:

هرچی ته کاسه ی حاوی رنگ بود رو، روی قسمت هایی که فکر می کردم کمتر شت رنگ خورده مالیدم و به دلیل نداشتن تجهیزات مشما فریزر رو از وسط قیچی کردم و روی سر دایی کشیدم. من و امین که کنارم ایستاده بود به هم نگاه کردیم و با نگاه مجدد به تیپ و قیافه ی دایی از خنده منفجر شدیم و دایی زیر لب کوفتی نثار هر دومون کرد. امین که اونقدر خندید، پرید توی دستشویی و من هم به سرفه افتادم و رفتم سمت یخچال، دایی زیر لب غر زد:


romangram.com | @romangram_com